رایجش این هست که در ایستگاه فضایی پیاده شویم. من اما خواهش کردم که در میان خیابانی شلوغ و پر رفت و آمد از فضاپیما خارج شوم و قدم بگذارم بر آسفالت خیابان، در میان مردم.
من به سیاره زحل سفر کرده بودم. چند ماه پیش سفر فضایی ما آغاز شد و چندین ماه هم به طول انجامید، یک سفر علمی_تحقیقاتی بود. حتما میدانید که سیاره غولپیکر زحل از گاز تشکیل شده است و تا بهحال سطح جامد و سنگی از آن کشف نشده است. تیم ما برای انجام یک سری تحقیقات بر روی هفت حلقهی زیبای اطراف زحل عازم شده بود. قرار بود یک سری آزمایش روی نمونههای به دست آمده انجام شود. از امکان حیات بگیرید تا استخراج یک سری مواد نایاب یا بسیار پر مصرف برای کرهی خاکیمان.
من مشتاق این سفر دور و دراز بودم، چرا که اتفاقات اطرافم و آدمهایش از زندگی سیر و بیزارم کرده بودند. فکر تمام کردن زندگی مدام در سرم بود. دروغ ... واژهای که آنقدر شنیدهام، که بسیاری اوقات تاثیرش را روی روانم فراموش کرده بودم.
آدمهای عمیق معنای واژهها را میفهمند و از قدرت اثر آنها آگاهند، پس با ملاحظه و احتیاط از هرکدامشان استفاده میکنند. آدمهای اطراف من اما ناشیانه کلمات را شلیک میکردند.
سفر نوعی پایان دادن به این زندگی تباه بود.
رفتم. هر چیزی در مقابل چشمانم با خارج شدن از جو رنگ عوض میکرد. حیاتی متفاوت.
سخت است خراشهای روحم با تغییر دنیای اطرافم و حتی عوض کردن موجودات زنده اطرافم از بین بروند. بودن آنها در روحم را باید به عنوان تم یا شاید گوشهای از دکور درونم قبول کنم.
بعد از پایان تحقیقات که ٦ الی ٧ ماه طول کشید. ترجیحم رفتن میان قاتلان دیروزم بود. با همه آنها دیگر بیگانه بودم. هر کلمهای، هر معنایی رنگ باخته بود و فقط و تنها کلماتی بودند برای رد و بدل کردن پیام. پیامهایی توخالی و بیروح. دیگر کلمات آزارم نمیدادند، شاید چون کالبدهایی توخالی بیش نبودند.
آن روز روی آسفالت چقدر خوشحال بودم.