. و این احساس عجیب را دارم که دیگر خودم نیستم. گفتنش سخت است، اما حس میکنم انگار خوابم برده و یک نفر آورده و مرا از هم باز کرده و بعد با عجله دوباره سرهم کرده. چنین حسی دارم.
. چشمانم به من میگویند همان من قدیمی هستم، اما چیزی هست که با همیشه فرق کرده. البته یادم نمیآید همیشه چجوری بوده که حالا فرق کرده.
. من تنها یک انباردار هستم.
. از هر حقهای استفاده میکرد تا مرا آلوده کند و آن من که آنجا بود احساس نمیکرد این کار آلودهاش میکند.
.دوباره فهمیدم سومیر چقدر برایم مهم و منحصر بفرد بود. به روش خاص خودش مرا به دنیا وصل میکرد. وقتی با او صحبت میکردم و داستانهایش را میخواندم، ذهنم به آرامی گسترش مییافت و میتوانستم چیزهایی را ببینم که قبلا هرگز ندیده بودم. بی آنکه تلاشی کنیم، با یکدیگر صمیمی شده بودیم. من و سومیر، با اینکه هرگز با کلمات، ارزش این دوستی را بیان نکرده بودیم، اما هر دوی ما چیزی را که بینمان بود گرامی میداشتیم.
. پس اینگونه زندگی میکنیم. مهم نیست این فقدان چقدر عمیق و حیاتی است، مهم نیست چیزی که از ما دزدیده شده _ درست از میان دستانمان آن را قاپیدهاند _ چقدر برایمان مهم است. حتی اگر انسان کاملا متفاوتی باشیم که تنها پوست بیرونیمان مانند قبل باشد، باز هم در سکوت به زندگی ادامه میدهیم. همواره در حال نزدیک شدن به انتهای سهم زمان خود هستیم، در حالی که آن را پشت سر میگذاریم، با آن وداع میگوییم. اغلب با چابکی این کار هر روزه را تکرار میکنیم، چیزی که باقی میماند احساس تنهایی بیانتهاست.