donya prahimi
donya prahimi
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

آنقدر دير آمدي تا عاقبت پاييز شد

آنقدر دير آمدي تا عاقبت پاييز شد

کاسه ي صبرم از اين دير آمدن لبريز شد

تير ديوانه شد و مرداد هم از شهر رفت

از غمت شهريورِ بيچاره حلق آويز شد

مهر با بي مهري و نامهرباني ميرسد

مهرباني در نبودت اندک و ناچيز شد

بي تو يک پاييز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟

بي تو حتّي فکر باران هم خيال انگيز شد

کاش ميشد رفت و گم شد در دل پاييز سرد

بوي باران را تنفّس کرد و عطر آميز شد

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟

آنقدر دير آمدي تا عاقبت پاييز شد...

چه زخمهایی بر دلم خورد تا یاد گرفتم هیچ نوازشی بی درد نیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید