donya prahimi
donya prahimi
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

آنقدر دیر آمدی فصل زمستانم رسید

آنقدر دیر آمدی فصلِ زمستانم رسید

آرزوهایم خزان شد خط ِ پایانم رسید

سایه ام یخ بست و قلبم بیصدا در خودشکست

وقتِ شبنم چیدن از چشمانِ گریانم رسید

نارفیقان و رفیقان زخم را کاری زدند

یادگاری بر تن ام از این و از آنم رسید

با که گویم درد دل کو محرم اسرار ها

نو بهارم شد خزان و برگ ریزانم رسید

عادت دیرینه دارم با خودم خلوت کنم

بیکسی کم بود و اندوه ِفراوانم رسید

هیچ صیادی به حال صید خود دلسوز نیست

دیدی آخر نازنینم بر لب این جانم رسید

نا امیدی بدترین درد است ای سنگ صبور

شاید امشب یک نظر از سوی یزدانم رسید

چه زخمهایی بر دلم خورد تا یاد گرفتم هیچ نوازشی بی درد نیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید