«فیلسوفان شورهایی را که بر ما غلبه میکنند، مفسدههایی میدانند که انسان به واسطه قصور خویش در دام آنها گرفتار میشود. پس این عادت فیلسوفان است که شورها را به سخره بگیرند، غرولند کنند، خوارشان بشمارند، یا اگر بخواهند غیورتر از بقیه به نظر برسند، از آنها ابراز انزجار کنند. در نتیجه، این فیلسوفان گمان میکنند که در حال انجام رسالتی مقدساند، و بر این باورند حالا که آموختهاند چگونه یک طبیعت انسانی به راستی ناموجود را غرق ستایش کنند و این طبیعت انسانی واقعاً موجود را به ناسزا بگیرند، به قلههای خرد هم دست مییابند. واقعیت این است که آنها انسانها را نه آن طور که هستند بل آن طور که خودشان دوست دارند، می فهمند. در نتیجه، اغلب آنها دست به نوشتن هجویه بردهاند و نه اخلاق؛ و هرگز نظریهای سیاسی را که بتواند واجد کاربردی عملی باشد از کار درنیاوردهاند. نظریهشان صرفاً در مرزهای وهم مستقر میشود یا تنها میتواند به درد آرمانشهر یا دوران طلایی شاعران بخورد، آنجا که طبیعتاً هیچ نیازی به نظریه سیاسی حس نمیشود. اغلب میگویند که در تمام علوم عملی نظریه در مغایرت با عمل قرار دارد. این باور به طور خاص درباره نظریه سیاسی صادق است و هیچ کس به اندازه نظریهپردازان و فیلسوفان برای حکومت داری نامناسب و ناشایست نیست.»