poorya
poorya
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

معمایی که بشر باید بگشاید


قطعه امروز از نیچه


به راستی هدف همه‌ی نظم و ترتیب‌های انسانی، این است که افکار خود را منحرف کنند تا از زندگی آگاهی نیابد. پس چرا انسان بزرگ می‌خواهد خلاف این عمل کند و از زندگی دقیقاً آگاه باشد، به عبارت دیگر شدیداً از زندگی رنج ببرد، برای اینکه تشخیص می‌دهد اگر چنین نکند این خطر وجود دارد که زندگی خود را ببازد. زیرا احساس می‌کند دیگران با یک توافق پشت پرده می‌خواهند در یک ماجرای آدم‌ربایی او را از غار خودش بدزدند. این است که تکانی به خود می‌دهد گوش‌هایش را تیز می‌کند و تصمیم می‌گیرد که «می‌خواهم خودم بمانم!» این تصمیم بسیار وحشتناکی است و او به تدریج این واقعیت را در می‌یابد. «پس باید در اعماق وجود خویش فرو رود با یک رشته پرسش‌های کنجکاوانه بر لب: چرا من می‌زیم؟ از زندگی چه درسی باید بگیرم؟ من چگونه این که هستم، شده‌ام و چرا از اینگونه بودن، رنج می‌برم؟ او خود را می‌رنجاند و می‌بیند که هیچ کسی چون او رنج نمی‌برد. می‌بیند همنوعانش با شوق و ذوق به حوادث خیالی در نمایش‌های سیاسی، جذب می‌شوند، یا آنکه گروه گروه در صدها قشر مختلف؛ جوانان، مردان، ریش‌سفیدان، پدران، شهروندان، کشیشان. دیوانیان، بازرگانان هر کدام تنها از نقش کُمِدی خود آگاهند، بی آنکه ابداً از خود آگاهی داشته باشد. چنین کسانی به این پرسش که: برای چه می زیند؟ سریع و مغرور جواب می‌دهند: «برای اینکه یک شهروند خوب، یک فرهیخته و یک دولتمرد بشویم.» و حال آنکه اینان چیزی‌اند که هرگز چیز دیگری نخواهد شد. اما چرا دقیقاً چنین‌اند؟ و با کمال تأسف چیز بهتری نیستند؟

آنکه زندگی‌اش را تنها نقطه‌ای در تکامل یک نژاد یا دولت و یا علم می‌داند و بنابراین خود را به تمامی از آن تاریخ شدن می‌بیند، درسی را که هستی فرا راه او نهاده است، نیاموخته و باید دوباره آن را بیاموزد. این شدن همیشگی، یک عروسک‌بازی دروغین است که با آن آدمی خود را فراموش می‌کند و تفرقه‌ای است که فردیت را آشفته و پریشان می‌کند، بازی احمقانه‌ی پایان‌ناپذیری است که طفل بزرگ زمانه در برابر ما و با ما اجرا می‌کند. حقیقت‌جویی قهرمانانه همین است که انسان روزی بتواند از بازیچه بودن بگریزد. در این شدن قهرمان شدن، همه چیز برایش توخالی، فریب‌دهنده، سطحی و شایسته‌ی تحقیر و تمسخر باشد. معمایی که بشر باید بگشاید، تنها در صورتی گشوده می‌شود که انسان خود را از بودن برهاند، به چنین و نه چنان بودن به مانایی دست یابد. اکنون او به امتحان کردن این که چه اندازه با قهرمان شدن در آمیخته و در حقیقت چقدر عمیقا با شدن و بودن گره خورده است، آغاز می‌کند. این وظیفه‌ی غول‌آسایی است که در چشم‌انداز روحش بر می‌آید و آن ویران کردن هر شونده و بر آفتاب انداختن همه‌ی ناراستی‌های چیزهاست.

نیچه

۴- نابهنگام ، ص.۲۶۳

نیچهفلسفهمعمایی که بشر باید بگشایدبودن و شدنانسان توخالی
نویسنده محتوا؛ علاقه‌مند به یادگیری موضوعات جدید و مختلف و همیشه در حال سفر با کلمات. اینجا بخشی از موضوعات کاری، پیشرفت‌ها و اشتباهات در زندگی کاری و شخصی‌م رو به اشتراک میزارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید