مدت ها میگذرد از اولین باری که نیازمند اعماق شدهام. گویی از همان بار اول که عمقی یافتم و جزئی از آن شدم، به دنبال اعماقی میگردم که در آن پناه بگیرم.
هرچه گشتم و خسته گردیدم، باز هم عمقی پیدا نشد که به اندازه اعماق وجودم پر از آرایه و غم باشد. غمم آیینه شد و شکست؛ باز هم عمقی نبود که جسد آینه را در آن چال کنم. آرایههایم پرندهای افسانهای شد و از قفس تاریک قلبم پرکشید؛ باز هم عمقی نبود که آسمان این پرنده تنها شود. پرندهام در خلاء پر زد و رفت؛ نیست شد و عمقی پیدا نشد که برایش اکسیژن شود. پرندهام پر پر شد و رفت.
سیبی شدم بر روی شاخهی درخت؛ سرخ و براق. گنجشککی به گونهام نوک زد و رفت. کرمکی آمد و در کنج دلم خانهای حفر کرد. بعد که تار و پودم را نابود کرد، تنهایم کرد و رفت. من بودم و درخت. من مانده بودم و درختی که تا به حال متوجهاش نشده بودم. ابر ِ بهار شدم و باریدم؛ اما اینبار فقط بر روی درخت.
در اعماق اقیانوس، مشغول کاوش شدم. انگار که تمام عمق های جهان کوچکتر از خانهی قلبم شده بود. دریغ از یک عمق ِ خالی، کف این اقیانوس پر از نور بود؛ ولیکن نور برای من نبود. من محکوم بودم به تاریکی ِ محض.
بر روی کوهی ایستادم و تمام دنیا زیر پاهایم افتاده بود؛ اما تا چشم کار میکرد عمقی نبود. سرنوشت مرا پس میزد، دلم را شکسته بود.
ساکن شدم در جای خود. زیر پایم خالی شد و ترسیدم. گرد و غبار که کنار رفت، عمق بود! عمق همیشه اینجا بود و من ندیدم:)
پ.ن: هوای ابری جون میده برای عکاسی:)