و هنوزم نمیدونم که چرا دوباره بهش پیام دادم. این جوریم که "با خودت چه فکری کردی دختر؟!". مطمئن بودم از این که نمیتونه کمکی بهم بکنه. اون که مشاور تحصیلی نیست. و من اینو میدونستم و بهش پیام دادم.
من خیلی خودخواهم. میدونستم که نمیخواد حرف بزنیم؛ ولی به خاطر خودم بهش پیام دادم تا مثلا فشار روم کم بشه...
من خوبم. اینا چیزی نیست... مهم نیست اگه خانوادم به خاطر پزش میخوان من رو بفرستن تجربی؛ البته شاید هم به چیزای دیگه فکر میکنن. و مهم نیست! علایقم اهمیتی ندارن... پشت سیستم نشستن چه فایدهای داره؟ "فقط باعث میشه درونگرا تر بشه" یا "آناتومی بدنش رو نابود میکنه"؟
من رسما یه تنبلِ خابالوام که همه ازش میپرسن:«چه جوری درس میخونی که همه نمراتت 20عه؟» در صورتی که اگه درسم خوب نبود اونا اجازه میدادن که برم فنی و تموم تمرکزم رو بزارم روی چیزی که تا نصف راهو براش رفتم... من بهش نیاز دارم؛ ولی مهم نیست.

مهم نیست وقتی تنهایی نشستهم و از تموم دنیا دور شدم تا یه مسئله مزخرف رو حل کنم چقدر حالم خوبه و مهم نیست سر اون ارورای احمقانه چقدر میخندم. من حتما یه تختهم کمه که در اتاقم رو بستهم و تنهایی میخندم. "برنامه نویسی باعث میشه اون دیوونه بشه" پس نیاز به دوره های تراپی خانگی مامان دارم که تو اون همه عناصر نشان دهنده این هستن که باید تجربی بزنم.
مثلا من باید تجربی بزنم تا روزانه با کلی آدم حرف بزنم تا شاید آداب معاشرت یاد بگیرم و بیشتر دلم بخواد با آدما وقت بگذرونم. باید برم تجربی تا اعتماد به نفس بگیرم؛ اعتماد به نفس توی کاری که هیچ علاقه ای بهش ندارم! دلیلشم اینه که همه "خانم دکتر" صدام میکنن و بهم احترام میزارن. و مهم نیست که من ترجیح میدم کسی صدام نکنه.. به هرحال نباید به کامپیوتر فکر کنم چون چند سال دیگه خود هوش مصنوعی جای برنامه نویسا رو میگیره.
البته! با همه اینا، اشکالی نداره که الان وقتمو تلف کنم و مثلا پایتون یاد بگیرم (چون تو این سنم، براشون خیلی پزسازه)؛ ولی وقتی بزرگ شدم باید دکتر بشم چون کسی به یه برنامه نویس زن با مدرک آیتی کار نمیده.
نه، جدی میگم؛ واقعا حالم خوبه! (انگار نه انگار اینا همون خانواده ای بودن که هیچوقت مدرسه نمیاومدن و شعارشون این بود که "خودت باید برای درس و مشقت تلاش کنی و تصمیم بگیری")

اوکی ولی منِ لعنتی چه فکری کردم که دوباره بهش پیام دادم؟ میدونستم هیچ کمکی به حالم نمیکنه... فقط میخواستم این فشار شخمی کمتر بشه؛ ولی بدتر شد. شاید بتونم بگم بدترین اتفاق ممکن که میتونست برام بیفته، افتاد؛ چون متوجه شدم که تموم مدت چصنالههام (پستام) رو میخونده... و با این که ازش خواهش کردم نخونه، ممکنه که بازم بخونه... آره خب! این دختره میتونه روی یه گزینه کلیک کنه و بوممم! بلاک میشه و دیگه نمیتونه ازین گ... یعنی دیگه نمیتونه که پستامو بخونه. ولی... نگفتم که یه بار یه نفر بهم گفت که وقتی که یه نفرو بلاک میکنی یعنی از زندگیت حذفش کردی؟
گمون نکنم آمادگی حذف شخص دیگهای رو داشته باشم. سه ماه نگذشته از آخرین باری که ری... یعنی دهن یکیو... نه یعنی این که با یکی دعوا کردم و از زندگی کوفتیم پرتش کردم بیرون. اون که یه آشنا بود... ایشون یه غریبه آشناست..!:)