
نمیدانم سهراب، چرا میگویند دغدغههایت زیباست؟ مگر گِل نکردن آب، کجایی نجابت اسب و خالی بودن قفس از کرکس هم دغدغه است؟ راستی سهراب، گفته بودی قایقی خواهی ساخت و دور خواهی شد از این شهر غریب...
حال به آن شهر پشت دریا که رسیدی، همه به یک چینه چنان مینگرند که به یک شعله به یک خواب لطیف؟ گفته بودی در دست هر کودک دهسالهی شهر، شاخهای از معرفت است. حال مطمئنی که آن شاخهها، شاخههای معرفتند؟
یادت هست سهراب، میگفتی نمیدانم چرا میگویند کبوتر زیباست؟ پس چرا کبوتران را در بامهای شهر خیالت جای دادی؟ راستی سهراب، روزگارت خوب است؟ هنوز هم پیشهات نقاشی است؟باز خدایت لایه آن شبوها، پای آن کاج بلند که میگفتی هست هنوز؟ گفته بودی اهل
کاشانی از کاشانت چه خبر؟
به راستی سهراب، اگر در شهرت آب را گل نمیکنند و از عشق رفاقت دوری را مد نمیکنند، دوستانت بهتر از آب روانند و به سراغت که میآیند، چینی تنهایت ترک بر نمیدارد و اگر واقعاً پشت دریاها شهری است، من هم قایقی خواهم ساخت.