کتاب را برعکس روی تخت گذاشتم و رفتم سراغ جعبه دستمال کاغذی. دوباره سراغ کتاب آمدم... یادم است حدودا یکماه پیش از خودم می پرسیدم که آیا ممکن است بازهم کتابی مرا به گریه بیندازد؟ و حالا میدانم که بسیاررر ممکن است:))
حالا که بهتر فکر میکنم دلیل گریه من رنج استیون و معصومیت جفری نبود. دلیل گریه ام تنها ترس های آنها نبود. من حس میکردم استیون دست روی احساسی گذاشته است که با تمام وجودم درکش می کردم...
البته ... من برادر ۴ ساله ی مبتلا به سرطانی ندارم. اما من میدانم تنهایی چه معنی ای دارد... و معنای خشم را هم میدانم.
نمیخواهم قدرنشناس و ناشکر باشم. دردهای من با دردهای او قابل قیاس نیست. من کسانی را دارم که تمام تلاششان را میکنند تا کنارم باشند. من سلامتم. و کسانی که دوستشان دارم هم!
با این وجود بازهم رنجش را میفهمم.
شاید به این دلیل که همه ما انسانیم و احساسات، در اندازه ها و شکل های مختلف، باز هم احساساتند. خشم، خشم است. چه ناشی از سرطان برادر کوچکتر باشد و چه ناشی از چیزهای ابلهانه...
شاید اصلا این همین رنج ها است که جهان هایمان را، با وجود تمام تفاوت ها و تناقض ها، بهم متصل میکند. همین احساسات مطلوب و نامطلوب؛ و همین اشک ها و خنده ها.
من استیون را کاملا درک کردم:))
و حالا فکر میکنم چقدر خوشایند است که بفهمیم هیچوقت هیچوقت در تحمل رنج های کوچک و بزرگمان تنها نیستیم:))