به مهتای در حال لرزیدن گفتم که سرما فقط یه حسه. اگر بهش دقیق فکر کنی میفهمی که فقط یه احساس ساده است و حتی ممکنه تلقین باشه. همیشه همینطوری در برابر سرما مقاومت کرده ام. درد هم همینه. اگر بهش عمیق فکر کنی، هنوز هم حسش میکنی؛ اما دیگه آزاردهنده نیست. مهتای در حال لرزیدن به وجه شاعرانه موضوع فکر کرد. من کاملا جدی بودم. من نه شاعرم و نه در این مورد خاص خیال پرداز. اما مهتا باعث شد به این فکر کنم که "یه حس" واقعا چیه؟ چرا نمیتونم خشم و ناامیدیم رو با همین شیوه شکست بدم؟ چرا وقتی نشسته بود روی نیمکت و به خاطر مرگ دوستش بی صدا اشک میریخت نتونستم بهش بگم که ترس و حسرت فقط یه حسه و اگر بهش عمیق فکر کنه، دیگه آزاردهنده نخواهد بود؟ چرا وقتی بعضم رو فرو دادم تا شجاع بنظر برسم و قفسه سینه ام تیر کشید، نتونستم به خودم بگم که سردرگمی هم فقط یه حسه؟ اصلا چطور میشه به خشم، سردرگمی، حسرت و ناامیدی عمیق فکر کرد؟ چرا وقتی بهشون عمیق فکر میکنم فقط با وجوه تلخ تری ازشون مواجه میشم و احساساتم هم عمیق تر آزاردهنده میشوند؟ چطوری میشه شجاع بود؟ چطوری میشه به بقیه کمک کرد تا شجاع باشند؟ مهتا به وجه شاعرانه اش فکر کرده بود و ناگهان خودش هم با این جنبه مبهم و ترسناک مواجه شده بود مهتا برایم پاسخی نداشت. مهتا سردش بود.