ویرگول
ورودثبت نام
میخک
میخک
میخک
میخک
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

می‌خواهم با تو حرف بزنم. فقط با تو. در این گوشه‌ی خلوت دنیا. باهم حال احوال کنیم. برای هم از خاطره‌های بامزه‌امان بگوییم. سر به سر هم بگذاریم. بی‌دلیل و بی‌بهانه بزنیم زیر خنده. آنقدر بخندیم که اشکمان در بیاید. یا حتی نفس کم بیاوریم. میان گریه و خنده کم‌کم خنده هایمان کم‌رمق‌تر شوند. تصنعی شوند. بعد بغضمان خود به خود می‌شکند.

باور کن به محض اینکه این دیوار بتنی لعنتی که جلوی نفس کشیدنمان را گرفته گورش را گم کند و به سیل اشک اجازه‌ی جاری شدن دهد، همه چیز خودش حل می‌شود.

او برمی‌گردد؟ نه. زخم‌هایمان خوب می‌شوند؟ نه. گریه درمان هیچ دردی نیست. فقط مسکن است. و ما مگر جز تسکین چیزی می‌خواهیم؟ احمق که نیستیم! جفتمان می‌دانیم دیگر هیچ‌چیز مثل سابق نخواهد شد. اما همین‌ که دیگر خبری از بغض نباشد، فریادهای فروخرده جگرمان را نسوزانند، کابوس‌ها لاقل در خواب دیگر به سراغمان نیایند و سرمان از شدت درد در آستانه‌ی انفجار نباشد، انگار همه‌چیز حل شده. انگار دیگر مشکلی نیست‌.

پس بیا کنارم بنشین. اول من شروع می‌کنم. از آن روزی می‌گویم که جفت پاهایم روی کف یخ‌زده‌ی سرویس بهداشتی عمومی سر خوردند و جلوی چشم همه یک معلق کامل زده. بعد تو عین تمام آدم‌هایی که آن روز آنجا بودند پقی بزنی زیر خنده. عین خیالت نباشد که وقتی سرم با آن شدت به کاشی‌ها خورد دردم گرفت یا نه. خودم هم بخندم و آرزو کنم کاش تمام دست و پا چلفتی بازی‌ها و سردردهای عالم همین‌قدر بامزه و شیرین باشند.

آنقدر بخندیم که اشکمان در بیاید. آنقدر که حتی دلیل خندیدنمان را هم یادمان نیاید. ولی باز هم دست برنداریم. بخندیم. بخندیم چون خنده به چشم‌هایمان اجازه‌ی باریدن می‌دهد. این‌طوری قلبمان را گول می‌زنیم. به خودش باشد که اجازه‌ی آرام شدن بهمان نمی‌دهد. کم‌رمق و تصنعی هم که شده، بخندیم. آخر سر یک جایی، یک روزی، بغضمان می‌شکند.

درد و دلدلنوشته
۸
۲
میخک
میخک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید