ویرگول
ورودثبت نام
سیده.  الهام موسوی
سیده. الهام موسوینویسندگی را دوست دارم، چون هم باعث پروازم میشود؛ هم تنها سلاح من در برابر نا حقی و ناعدالتی‌های دنیاست.
سیده.  الهام موسوی
سیده. الهام موسوی
خواندن ۲ دقیقه·۶ روز پیش

یادش بخیر

وقتی هشتگ #دنده‌_عقب‌_با_اتو_ابزار را دیدم، یکهو پرت شدم به آن روز تاریخی و البته فاجعه‌بارِ دوران نوجوانی‌ام. همان روزی که با خودم گفتم: بگذار این خاطره را جایی بنویسم، شاید دوستان بخندند… یا شاید هم مثل عمو نگاه‌شان تبدیل به علامت سؤال شود.

آخرین روز امتحاناتِ آخر سال بود و ما طبق سنت خانوادگی، بعد از بستن دفتر و کتاب‌ها و خداحافظی با استرس، راهی خانه‌ی پدربزرگ می‌شدیم. خانه‌ای بزرگ، چنداتاقه، با یک خانه‌ی اضافه در حیاط… خلاصه محیطی کاملاً مناسب برای انجام همه‌ی کارهای ممنوعه اما جذاب!

البته نه نه، اشتباه نکنید!
نه کارهای قاچاق، نه برنامه‌ریزی کودتا!
منظورم از کارهای ممنوعه، چیزهایی مثل فوتبال‌ بازی‌کردن در حیاط، دوچرخه‌سواری دور درخت توت، یا ماشین‌سواری خیالی روی صندلی‌های قدیمی بود. همین‌ها برای مادربزرگ حکم جنایت بین‌المللی داشت!

آن روز مثل همیشه، پدر و عموها و پدربزرگ، سحرخیزتر از خروس‌ها راهی مزرعه شده بودند و ما دخترعموها تا چشم مامان‌بزرگ ازمان دور شد، مثل نینجاها خزیدیم سمت تراکتور.
وای که چه غولی بود! انگار نسخه‌ی روستاییِ سفینه‌ی فضایی ناسا.
اما خب، جذابیتش همین بود که ممنوعه بود.

یکی‌یکی روشنش می‌کردیم و نوبتی روی صندلی می‌نشستیم. وقتی نوبت من شد، احساس کردم وقت آن رسیده که استعداد نهفته‌ام در رانندگی را کشف کنم… البته بزرگ‌ترین مشکلم این بود که اصلاً نمی‌دانستم دنده‌هایش کجاست!
ولی خب، مگر قهرمانان قبل از کارهای بزرگ همه‌چیز را می‌دانستند؟!

پایم را گذاشتم روی چیزی که فکر می‌کردم ترمز است… یا کلاچ… یا شاید هم بخاری؟
دسته‌ای را هم تکان دادم که احتمالاً اصلاً نباید تکان می‌دادم.
در هر صورت، تراکتور که قرار بود حرکت لاک‌پشتی داشته باشد، ناگهان تصمیم گرفت مسیر حرفه‌ای‌ها را برود و با سرعت بنز حرکت کند!

من هم که مثل شخصیت‌های کارتونی چشم‌هایم از حدقه بیرون زده بود، فقط داد می‌زدم:
«چرا این‌جوری شد؟ چرا؟ یکی کمکم کنه!»

در همین لحظه‌ی تاریخی، عمو مثل قهرمان فیلم‌های اکشن وارد صحنه شد.
نمی‌دانم از کجا سبز شد، فقط دیدم با سرعتی که حتی «یوسین بولت» هم کم می‌آورد، دوید، پرید روی تراکتور، آن را خاموش کرد و نفس‌زنان گفت:
«تو چیکار می‌کنی دختر؟ این تراکتوره نه تابلو سرسره!»

من که هنوز گیج بودم، برگشتم پشت سرم را نگاه کردم…
هیچ‌کس نبود.
تمام دخترعموها فرار کرده بودند! یعنی به‌قدری سریع صحنه را ترک کرده بودند که انگار مسابقه‌ی دوی صد متر بود.

و من…
تنها مجرمِ باقی‌مانده در صحنه‌ی جرم.
ردیف اول.
به‌عنوان عامل تمام بدبختی‌های دنیا.

تمام آن روز را همه، از مادربزرگ گرفته تا بچه‌های دو ساله، من را ملامت کردند.
یکی می‌گفت «خرابکاری کردی!»
یکی می‌گفت «عمرمون کم شد!»
یکی دیگر می‌گفت «اینو به بابات نمی‌گیم، پیر می‌شه!»

و از آن روز به بعد، هر وقت بحث تراکتور می‌شد، من فقط نگاه می‌کردم و می‌گفتم:
«من؟ نه! من از کنار تراکتور هم رد نمی‌شم!»


تاریخیمادربزرگدنده عقب با اتو ابزار
۶
۰
سیده.  الهام موسوی
سیده. الهام موسوی
نویسندگی را دوست دارم، چون هم باعث پروازم میشود؛ هم تنها سلاح من در برابر نا حقی و ناعدالتی‌های دنیاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید