ویرگول
ورودثبت نام
ایده پروران
ایده پروران
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

بدتر از مرگ

چشمانم را نمیتوانم باز کنم.

احساس ضعف و ناتوانی میکنم....

هزاران هزار صدا را در اطرافم میشنوم ولی تشخصیشان برایم سخت است.

سخت تر از همین دیروز!


دو روز گذشته اما هنوز نمیتوانم چشمانم را باز کنم؛

راستش اصلا نمیدانم دقیقا کجا هستم چه برسد به اینکه خواسته باشم صداهای اطراف را تشخیص دهم.

تنها حدسی که در ذهنم است این است که در بیمارستانم!

بیمارستان!


هیچوقت چنین حسی نداشته ام!

حسی که در حالت پوچی باشی...

پوچی یعنی آن؛که دیگران فکر میکنند تو فعلا براثر سکته نه میشنوی و نه میبینی و در خواب عمیقی هستی اما تو در کمال ناباوری هم میشنوی و هم میبینی.

البته برای من نه!

کاش ببینم!



روز پنجم هم فرا رسید.

کم کم دیگر دارم مطمئن میشوم که دیوانه نشده ام.

حتی قایمکی شنیدم که دکتر میگفت سکته ایی که کرده،شدید بوده.

دیدید!

دیدید درست میگفتم؟!

سکته کرده بودم

سکته!


دلم برای جسمم میسوزد.

جسمم؟

مگر من در جسمم نیستم؟

فقط این را میدانم که کالبدم حالش خوش نیست!

کالبدم!

بیچاره کالبدم!

دستگاه هایی وارد گوش و حلق و بینی اش کرده اند ولی تنها چیزی که استرس این موقعیت را کاهش میدهد

شنیدن صدای فرزندانم است!

ای کاش میتوانستم ببینم!

صدا زیاد واضح نیست!

اما همین هم قابل قبول و لذت بخش است!

لذتی که در وصفش میتوان گفت نوعی داروست برای زخم سهرابم!



یک هفته گذشته و میشنوم که دکتر میگوید حالش بهتر شده؛

فکر کنم نوش دارو جواب داده است.

دخترم جیغ میزند!

صبر کن!

تار چیزی را میبینم.

چیزهایی مبهم از خرت و پرت های پزشکی بالای سرم


حتی آن دستگاهی که صدایش آزارم میداد با بوق بوق کردن هایش را هم میبینم.

فکر کنم توانسته ام وارد فاز جدیدی از روحم شوم.

باز هم صبر کن!

این خوب نیست.

این یعنی که دارم میمیرم!

مرگ!

ولی حالم که بهتر است!


مرگ دست خداست و میخواهم هنگام مرگم علاوه بر صدای فرزندانم چهره هایشان را نیز ببینم.


مدتی طولانی گذشته و خوش خبری این است دارم مرخص میشم!

خوشحالم!

هیچ چیز به اندازه سلامتی لذت بخش نیست


ولی

ولی

ولی مسئله این است که من هنوز از نظر آنها نه میشنوم و نه میبینم

پس یعنی برای همیشه افتاده ام؟

اما باز هم حکمت خدارا شکر همینکه زنده ام شُکر



قرار نیست بروم؟

یعنی چه؟

صداهایی مبهم!

صداهایی از جر و بحث فرزندانم

همان فرزندانی که یک عمر زحمتشان را بی منت کشیدم و الان هم شوق دوباره دیدنشان را دارم

چیزهای خوبی نمیشنوم

نه امکان ندارد!

خانه سالمندان؟

یعنی برای یک تن افتاده و بی جان یک جا در خانه هایشان نیست؟

زود قضاوت نمیکنم و نکنید!

مطمئنم دلیلی دارند!

پول تخت و دستگاه اکسیژن؟

حق هم دارند.

بالاخره خرج هایی دارم.

ولی چیزی که بیشتر از همه آزارم میدهد این است که پسرانم میگویند مراقبت بی مراقبت!

هیچ چیز بدتر از نااُمیدی از فزندانت نیست.

اشکالی ندارد!

ناراحت نیستم.

نفرین نمیکنم.


یک ماه گذشته

پیشرفت خوبی کرده ام.

بعد از یک ماه حداقل بی جان کامل نیستم.

توانستم چشمانم را باز کنم اما...

بهر چه؟

تنها امیدم دیدن فرزندانم بود ولی...

الان بجای آنها فرزندان کسانی را میبینم که برای خدمت به استخدام خانه سالمندان در آمدند.

حداقل امیدم این است که به دیدنم میآیند

ولی کو آن معرفت؟

دیگر ناامید شده ام یعنی امیدی که قبلا داشتم را ندارم.

بروند و به کارهاشان برسند!

به همان دختری که وقتی بزرگ شد آنها را به اینجا بیاورد!



و سرانجامم رسید.

مرگ خاموش!

من مردم.

تنها جسمی روی زمین زنده است

مرده ام.

از روزی که آمده ام به اینجا روند مرگم تقویت یافت

کاش واقعاً میمُردم

کاش واقعاً میمُردم!


نوشته امیررضا فیصل
گروه ایده پروران


مرگپیریخانه سالمنداننه به خانه سالمندان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید