یه روزی کار ما هم میگیره،خدای ماهم بزرگه
اولین جمله علی،بعد از رویاروییش با امین،اینگونه آغاز میشود،یه روزی کار ما هم میگیره،خدای ماهم بزرگه،روانشناسان علت بیمحلی کسی را عدم علاقه به شروع گفتوگو مینامند و روراست هم باشیم،دروغ نمیگویند،امین واقعا دوست نداشت با کسی بجز من حرف بزند چون... چون امین حرف کسی را بجز من نمیفهمید. امین نه میشنید و نه حرف میزد!
البته من این حرفها را نزدم که دلتان بسوزد و پول بدهید بهمانها،امین مادرزاد کر و لال است و من که تنها برادرشم را امینش میداند.چند سالی طول کشید تا زبانش را یادبگیرم اما الان مثل بلبل با زبان اشاره حرف میزنم.
...
یه روزی کار ما هم میگیره،خدای ماهم بزرگه
این اولین جمله علی،بعد از رویاروییش با امین است. کر و لالی امین برایمان محدودیت نیست. در روز سه جا کار میکند خداراشکر و صاحبکارهای خوبی هم دارد،آنها هم به قول خودشان زبان کر و لالیشان بد نیست؛حالا این دم دمی های نوروز که کارهایش تعطیلند،به کوچه و خیابان های شلوغ میرویم و خودمان را سیاه میکنیم،قرمز میپوشیم و میزنیم و میرقصیم.البته که امین نمیتواند بخواند،بخاطر همین از همکلاسیم قاسم،اسپیکری گرفته ام و به گردن امین آویزان کرده ام،وقتی کارمان شروع میشود اسپیکر را روشن میکنم و آهنگ حاجی فیروز را میگذارم و امین بجای خواننده لب میزند.
...
روانشناسان علت بیمحلی کسی را عدم علاقه به شروع گفتوگو مینامند و روراست هم باشیم،دروغ نمیگویند،امین واقعا دوست نداشت با کسی بجز من حرف بزند. با هرکس دیگری حرف میزد،انگار قضیه آن شب دوباره برایش تکرار میشد و بدنش شروع میکرد به لرزیدن
دیشب در راه برگشت به خانه که ازآجیل فروشی عباس آقا رد میشدیم امین رو به من کرد و گفت که چون مغازه شلوغ شده میتوانیم کارمان را ادامه دهیم و من هم موافقت کردم. دوباره کمی خودمان را سیاه کردیم و اسپیکر قاسم را روشن کردم،روی گردنش انداختم،موسیقی را پخش کردم و کارمان دوباره آغاز شد
...
..
درست است،در آخرین لحظات سال بودیم اما آخر، عباس آقا به قول خودش،آتش بر مالش زده بود و تمامی اجناس را زیر قیمت میفروخت،در این شلوغی اما،صدای اگزوز خراب موتوری،توجه مرا به خودش جلب کرد،مردی با لباسی کهنه موتورش را در نزدیکی درب مغازه عباس آقا پارک کرد و به سمت مغازه دوید،همه مردمِ داخل مغازه را کنار زد تا به عباس آقا رسید،نفسی چاق کرد و گفت:
عباس آقا اومدم برا آجیلای قسطی که گفتی دم سال تحویل بهم میدی
عباس آقا ابروهایش را بالا انداخت و گفت که آجیل هایش را زیر قیمت گذاشته و قسطی فروختنشان برایش نمیصرفد اما مرد دوباره خواهش کرد:
بابا بچه ام گناهه. گفته میخواد فقط یه عکس بگیره،حداقل اجاره بهم بده،اصلا...اصلا بیا تمامشو بشمار ببین اگه یدونشو وقتی پسآوردم کم بود یقهمو بگیر
اما عباس آقا پایش را داخل کفش نه گفتن کرده بود و بجز آن چیزی از دهانش بیرون نمی آمد.
آن مرد از مغازه بیرون آمد و امین با تک نگاهی به من فهماند که میخواهد نزدیکش شود و پول بگیرد،سریع مخالفتم را به او نشان دادم اما کار از کار گذشته بود،امین به من نگاه هم نکرده بود.
سازش را در دست گرفت و تا میتوانست تکانش داد،کمی رقصید و در نهایت با زبان اشاره درخواست پول کرد؛مرد ابتدا لبخندی تاسفبار زد دفعه دوم خندهاش به اخم تبدیلل شد و دفعه سوم امین را هل داد و فریاد کشید:
کل مردم دنبال گرفتاریاشونن،تو داری میرقصی؟
مرتیکه تو هم دلت خوشه آخر سالی!
کلی بدبختی داریم اونوقت باید این سیاه سوله هارَهم تحمل کنیم
خدایا کرمتو شکر
برو گمشو کنار تا لت و پاره ت نکردم.
کَری مگه مرک احمق؟
مگه ندیدی بدبخت عالمم؟
مگه ندیدی نمیتونم یدونه آجیل بخرم برا عید،تو از من پول میخوای اونوقت؟
گورتو گم کن تا سیاه سفیدت نکردم.
امین که چیزی از سخنان مرد نفهمیده بود همچنان به رقصش ادامه داد تا اینکه مرد عصبانی شد،به امین سیلی زد و اسپیکر را از گردنش به بیرون آورد به زمین کوبید،حالا امین و اسپیکر،هردو روی زمین،پخش بودند.مرد سوار موتورش شد و رفت و من به سراغ امین رفتم تا دستش را بگیرم و بلندش کنم،اشک از چشمان امین سرازیر شده بود و در این حین،اسپیکر که روی حالت رادیو رفته بود،صدایی توپ مانند پخش کرد و گفت،آغاز سال یک هزار و چهارصد و دو هجری شمسی .
یه روزی کار ما هم میگیره،خدای ماهم بزرگه
اولین حرف علی،بعد از رویاروییش با امین،اینگونه آغاز شد،امین،طبق معمول جوابی نداد اما من سر صحبت را باز کردم
چند وقته داری کار میکنی؟
سال اولمه
ببین من و داداشم ۴ ساله تو این کاریم،این کار عشقیه،نگاه به حقوقش نکن،واقعا ناچیزه
علی نگاهی به قد کوتاهِ من انداخت و گفت:
چند سالته؟ خیلی قشنگ حرف میزنی
جوابی ندادم و با زبان اشاره به امین فهماندم که باید به چراغ قرمز بعدی برویم،وسایلمان را جمع میکنیم وقتی علی میپرسد که به کجا میرویم، اینبار امین جواب میدهد و من مانند مترجمان،آن را ترجمه میکنم:
هر چراغ قرمز،حاجی فیروز مخصوص خودش را دارد.
او لبخندی میزند،اسمش را میپرسم و جواب میدهد،علی
نوشته محمد محسن زاده و ابوالفضل طزرجانی
گروه ایده پروران!