
در نگاه اگزیستانسیالیستی، زندگی معنای از پیشتعیینشدهای ندارد. هیچ نقشهی قطعی برای مسیر زندگی وجود ندارد، و هیچکس (نه خدا، نه جامعه، نه خانواده) نمیتواند بهجای ما تصمیم بگیرد که چه کسی باشیم. ما آزادیم، اما در برابر این آزادی مسئولیم؛ مسئول تصمیمهایی که میگیریم، راههایی که انتخاب میکنیم، و آدمی که تبدیل میشویم.
یک مثال ساده برای درک بهتر
تصور کنید دختری به نام ناهید، هجده ساله، ساکن یک شهر کوچک. از کودکی به او گفته شده باید معلم شود، چون هم شغل "خوبی" است و هم "آبرودار". ناهید هم تا سال آخر دبیرستان، دقیقاً همین مسیر را رفته، بدون اینکه از خودش بپرسد آیا واقعاً معلمی چیزیست که میخواهد؟
اما یک روز، وقتی در تنهاییاش به آیندهاش فکر میکند، میبیند قلبش جای دیگریست؛ او از کودکی عاشق طراحی لباس بوده. از ترکیب رنگها لذت میبرد، شبها قبل از خواب برای خودش طرح میکشیده، ولی هیچوقت این موضوع را جدی نگرفته چون "کسی در خانوادهاش طراحی لباس را شغل حساب نمیکند".
اینجا همان لحظهای است که اگزیستانسیالیسم دربارهاش حرف میزند: لحظهای که انسان از خودش میپرسد «واقعاً کی هستم؟» و «میخواهم زندگیام چطور معنا پیدا کند؟». ناهید میتواند مثل همیشه ادامه دهد و تبدیل به معلمی شود که هیچوقت واقعاً نخواسته، یا اینکه با شجاعت مسیر متفاوتی را انتخاب کند؛ حتی اگر دیگران درکش نکنند.
او تصمیم میگیرد به تهران برود، در کلاسهای طراحی ثبتنام کند، کار کند، سختی بکشد، اما زندگیای را بسازد که خودش انتخاب کرده. این تصمیم شاید سخت باشد، اما در نهایت او دارد مسئولیت خودش را میپذیرد و معنای زندگیاش را خودش میسازد.
معنای اگزیستانسیالیسم در همینجاست
اگزیستانسیالیسم به ما یادآوری میکند که ما فقط وقتی واقعاً انسان میشویم، که با آگاهی و آزادی، انتخاب کنیم، عمل کنیم، و حتی اشتباه کنیم. زندگی یعنی حرکت از "بودن" به سمت "شدن"؛ و این شدن، بهدست خود ماست.
نتیجهگیری
در جهانی که پر از قانونها، انتظارها، فشارها و قالبهای آماده است، اگزیستانسیالیسم ما را دعوت میکند که بایستیم، فکر کنیم، و زندگی را بهجای تقلید، خودمان بسازیم. این مکتب به ما نمیگوید چه کار کنیم، بلکه میگوید: خودت تصمیم بگیر.
و از نظر من این جمله از آلبرت کامو بهترین تعریفی است که از اگزیستانسیالیسم ارائه شده :
«زندگی پوچ است، اما این پوچی نباید به تسلیم ختم شود، بلکه به شورِ زیستن.»