یه موقع بود فکر می کردم سی و دو سالگی من دیگه استاد دانشگاه شدم( معلم شدم البته مدتی) دیگه رفتم کشور بوووق دارم زندگی شیک و صمیمانه با دو سگ و یه دوقلوی دوست داشتنی رو در کنار آقای بوووق می گذرونم...
خب هیچی اونطوری که فکر می کنیم نمیشه انگار
نمی خوام دم از ناامیدی بزنم اما قبول کنید که هر چی کاشتیم برداشت نکردیم خیلی هاشو آفت زد...
محاله فکر کنی با خانم لوپ ناخواسته ها که پارسال تو اردوگاه کار اجباری داخائو مشغول کار بود نسبتی دارم:))
من خودشم اما دیگه نمی خواستم لوپ ناخواسته ها باشم تصمیم گرفتم خودم بسازم خودم بنویسم خودم بنوازم این ساز تقدیر رو....
خب پارسال تو اردوگاه کار اجباری یازده کیلو وزن اضافه کردم...
امسال هر کی منو می بینه اولین جمله ای که می پرسه اینه:
حامله ای؟
are you pregnant?
شاید چندسال پیش از شنیدن این سوالات خیلی غصه می خورددم اما خب دو تا قرص مهربون هست که هر روز برای آرامش روان و ضدسایکو دارم استفاده می کنم:))
عملا به این جور پرسش ها واکنش بدی نشون نمیدم...
خیلی دلم برای اون دختر زیبای خوش اندام با موهای بلند که از دیدن خودش تو آینه لذت می برد تنگ شده ... خیلی وقته این دختر زیبا حالش خوب نیست خیلی دلم براش می سوزه که اینطوری شده...
بیش از شصت درصد موهام ریخته اضافه وزن غیر قابل جبران دارم انگار هر کار می کنم نمی تونم برگردم به اون آدمی که خیلی به نظرم زیبا بود....
هر بار میرم دکتر میگم سلام من انگار هشتاد سالمه سه تا از بچه ها تو جنگ شهید شدن دوتاشون مهاجرت کردن و شوهرم آلزایمر داره همینقدر ناامید همینقدر تاریک
دکتر هم میگه : سلام خب این قرص رو عصرها دوتا بخور شب ها یه نصفه ازین بخور
یادت باشه این قرصا ممکنه باعث اضافه وزنت بشه
تا می تونید سراغ داروهای ضدافسردگی و استرس نرید هزار سال ادم رو پیرتر می کنن ولی خب گاهی چاره ای نیست
راستی این روزهای شما چطور می گذرد؟ دنیا به کامتان است؟
من ازدواج کرده ام سالهاست همسری دارم مهربان و بهتر از تمام آدم های دنیا
اما خب
من تنهام
همسرم کم حرف وکمی خوابالو هست:) شبانه روز تنها هستم و تنهایی تنها دوست من است... شاید داروهای عصر و شب هم یکم با من دوست باشن...
زندگی سخت شد نمی دانم از چه روزی اما قطعا از سی سالگی به بعد خیلی سخت شد و هر روز سخت تر و چالش برانگیزتر...
سخن کوتاه می کنم گپی مختصر و خودمانی بود....