باسمه تعالی
آن روز می خواستیم تئاتر و نمایش کار کنیم. استاد هنر تا حالا با این موضوع کار نکرده بود. به گمانم آن جلسه هم تنها جلسه شد ، در حالی که علاقه مند بودم بیشتر باشد ، کاربردی تر باشد ؛ زیرا آن روز ها درگیر گروه نمایش دانشگاه بودم و دغدغه اش را داشتم.
این یک جلسه ما را بازیگر نمیکرد ، فقط آشنا می شدیم. شاید تنها برای خلق جرقه ای بود تا اگر چراغی درون ما برای روشن شدن باشد ، شعله بگیرد.
استاد می خواست صحنه ی کربلا را تداعی کند. بخشی از یک تعزیه ! امام حسین (علیه السلام) را افتاده بر زمین تصور کردیم . آن زمانی که همه چیز تمام شده بود ، همه ی حماسه ها و مرثیه ها ! حالا قصه ی حسین (علیه السلام) به سر رسیده بود. استاد در نقش شمر ، آمده بود بالای پیکر بی جان و می خواست رجز بخواند.
آنوقت نعره زد. همه جا خوردیم. چنان ابیات را جان دار ادا کرد که زهره مان ترکید و ناله مان در شد.
°لشکر به دورش زده صف°
°از خواب بیدارش کنید°
او در آن لحظه واقعا شمر بود و ما امام حسین (علیه السلام) نبودیم ، تنها می توانستیم همان ۳۰ هزار کوفی بی وفا باشیم. همان هایی که سیاهی لشکر بد ها شده بودند. همان قدر ترسیده ، همان قدر عاجز !
یکی نبود تا به او بگوید این مرد خواب نیست! آخَر مرگ در جسم پاکش رخنه کرده . او نمی تواند بیدار شود و این کرور کرور لشکر ، ما هستیم ، ما آدم های بد . یکی ما را بیدار کند.
این صدا از استاد با آن هیکل درشت ، عجیب نبود ولی از متانت و آرامش همیشگی اش ، بعید به نظر میرسید. کل کلاس ، چند دقیقه ای در شوک فرو رفت.