ابراهیم نجاتی
ابراهیم نجاتی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

زنگ تئاتر [ استاد هنر ]


باسمه تعالی



آن روز می خواستیم تئاتر و نمایش کار کنیم. استاد هنر تا حالا با این موضوع کار نکرده بود. به گمانم آن جلسه هم تنها جلسه شد ، در حالی که علاقه مند بودم بیشتر باشد ، کاربردی تر باشد ؛ زیرا آن روز ها درگیر گروه نمایش دانشگاه بودم و دغدغه اش را داشتم.

این یک جلسه ما را بازیگر نمی‌کرد‌ ، فقط آشنا می شدیم. شاید تنها برای خلق جرقه ای بود تا اگر چراغی درون ما برای روشن شدن باشد ، شعله بگیرد.

استاد می خواست صحنه ی کربلا را تداعی کند. بخشی از یک تعزیه ! امام حسین (علیه السلام) را افتاده بر زمین تصور کردیم . آن زمانی که همه چیز تمام شده بود ، همه ی حماسه ها و مرثیه ها ! حالا قصه ی حسین (علیه السلام) به سر رسیده بود. استاد در نقش شمر ، آمده بود بالای پیکر بی جان و می خواست رجز بخواند.

آنوقت نعره زد. همه جا خوردیم. چنان ابیات را جان دار ادا کرد که زهره مان ترکید و ناله مان در شد.


°لشکر به دورش زده صف°

°از خواب بیدارش کنید°


او در آن لحظه واقعا شمر بود و ما امام حسین (علیه السلام) نبودیم‌ ، تنها می توانستیم همان ۳۰ هزار کوفی بی وفا باشیم. همان هایی که سیاهی لشکر بد ها شده بودند. همان قدر ترسیده ، همان قدر عاجز !

یکی نبود تا به او بگوید این مرد خواب نیست! آخَر مرگ در جسم پاکش رخنه کرده . او نمی‌ تواند بیدار شود و این کرور کرور لشکر ، ما هستیم‌ ، ما آدم های بد . یکی ما را بیدار کند.

این صدا از استاد با آن هیکل درشت ، عجیب نبود ولی از متانت و آرامش همیشگی اش ، بعید به نظر می‌رسید. کل کلاس ، چند دقیقه ای در شوک فرو رفت.


تئاترتعزیهامام حسیندانشگاه
👨‍🏫 مُعَلِّم ✒️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید