ویرگول
ورودثبت نام
ابراهیم نجاتی
ابراهیم نجاتی👨‍🏫 مُعَلِّم ✒️
ابراهیم نجاتی
ابراهیم نجاتی
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

ماه رمضان



باسمه تعالی



شاید بدشانس بودیم که اولین ماه رمضان های سن تکلیف‌مان افتاده بود توی اوج‌ گرمای مرداد و شهریور. انگار بدن های نوجوان‌مان توان تحمل این گرما و ساعت های طولانی گرسنگی و تشنگی را نداشت. از همه سخت‌تر تشنگی و عطش بود. آنقدر زمان کُند می‌گذشت و تشنگی فشار می‌آورد که با خودم قرار می‌گذاشتم در اولین لحظه‌ی افطار یک پارچ آب خنک را یک جا بنوشم و دو بار هم‌ این کار را کردم و در کنار خوراکی های دیگری که با ولع خورده بودم، نتیجه مشخص بود، معده‌م به هم ریخت و بالا آوردم. دو شب که تکرار شد، بهانه‌ای برای روزه نگرفتن پیدا کردم و دنباله‌ش را نگرفتم.
سال بعدش اما از ضعیف بودن خودم خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم که در افطار ها بیشتر خودم را کنترل کنم.‌ آنقدر موفق بودم که حتی عصرها، بی توجه به تشنگی، در زمین خاکی روستا فوتبال بازی می‌کردیم و بعد، تشنه و خسته و کوفته، پای سفره‌ی‌افطار حاضر می‌شدم.
چالش متفاوتم این بود که مثل خیلی ها هنوز، حس خاصی به غذای سحری نداشتم و از روی اجبار و بی‌میلی آن ها را می‌خوردم و این دلیلی نداشت جز اینکه افطار و شامم را سنگین‌ خورده بودم و دیگر جای خاصی برای سحر باقی‌ نمی‌ماند.
اما مسئله‌ی مهم این بود که ماه رمضان برایم معنی نه چندان خوبی پیدا کرده‌ بود. آن را موازی بی‌حالی و خستگی و خواب‌آلودگی و کاهش کارایی می‌دانستم و این نگاه تا مدت ها ادامه داشت. روز هایم را گرسنگی و تشنگی از پا در‌می‌آورد و شب ها را سنگینی و خواب‌آلودگی و بی‌حالی در بر می‌گرفت. بزرگ‌ترین تلاشم برای تغییر این مسیر، خواندن رمان بزرگ آتیلا بود که توانستم دو هزار صفحه‌ی آن را در عصر های رمضانی بخوانم ولی باز انگار هنوز بین من و ماه رمضان یک ناهمگونی عمیق وجود داشت.‌ تنها یک حس متفاوت به شب های قدر و شب زنده‌داری ها باعث می‌شد رابطه‌ای عاطفی نصفه و نیمه شکل بگیرد.
این فاصله ماند تا ایام دانشگاه و آنجا یک انقلاب صورت گرفت. هوای شهر اقلید خنک بود و فصل تابستان کم‌تر حس می‌شد. غروب‌ها، صف غذا طولانی‌تر و طاقت‌فرسا‌تر از همیشه می‌شد و من از ایستادن در صف متنفر بودم پس به جای معطلی ، لیوان و کاسه‌ای بر‌می‌داشتم و خارج از صف، توی کاسه‌ای سوپ می‌ریختم و لیوانم را پر از شربت داغ می‌کردم و با چند دانه خرما، تک و تنها پشت یکی از میز‌های سلف می‌نشستم و همان طور که حرکت کُند صف غذا را با چشم دنبال می‌کردم، روزه‌ام را هم افطار می‌کردم. اتفاق جدید این بود که دانشگاه به جای شربت خنک، با گلاب و آبلیمو و شکر و آب جوش ، یک شربت داغ و دلچسب درست می‌کرد که انگار خیلی خیلی بهتر از هر چیز خنکی، عطش آدم را فروکش می‌کرد. خوردن چند دانه خرما و یک سوپ گرم و مقوی، تمام گرسنگی و تشنگی روز را از بین می‌برد ولی سنگینی همیشگی را نداشت. وقتی آدم سنگین نباشد، می‌تواند باز هم مشغول کار بشود و وقتش را مفیدتر بگذراند.
آن موقع ها، انگار ورق برگشته بود. صبح ها امتحان می‌دادیم و یا اینکه می‌خوابیدیم. اما من نمی‌خواستم تا دل ظهر بخوابم، ساعت‌ هشت یا نُه بیدار می‌شدم و از اتاق خوابگاه بیرون می‌رفتم و در سالن مطالعه، کتاب می‌خواندم. ظهر ها بعد از نماز، یک چرت کوتاه می‌زدم و بعد در هوای مطلوب عصرگاهی اقلید، در حیاط بزرگ دانشگاه، مشغول قدم زدن می‌شدم و وقتی که ذهنم کاملا از افکار و ایده ها آماس می‌کرد و سرشار می‌شد، خودم را به سالن مطالعه می‌رساندم و مشغول نوشتن مطالب تلمبار شده در مغزم می‌شدم. آن روز ها خوب و زیاد می‌نوشتم. دم غروب ها، بازی والیبال به راه بود و بدنم انگار خیال خسته شدن نداشت. تا نزدیک اذان، بی وقفه بازی می‌کردیم و بعد برای افطار و نماز، سمت نمازخانه راه می‌افتادیم. باز هم بعد از نماز، صف طولانی شام، توی سالن غذاخوری قد می‌کشید و من بی‌خیال این هیاهو، سوپ و خرما و شربت گرمم را بر‌می‌داشتم و یک گوشه کِز می‌کردم و در آرامش، روزه‌ام را افطار می‌کردم. سبک‌بال و با حوصله، شامی سبک‌تر می‌خوردم و بعد از شام و افطار، باز شوق کار کردن داشتم. یا توی جمع رفقا حاضر می‌شرم یا به سالن مطالعه پناه می‌بردم و دیوانه‌وار کتاب می‌خواندم یا چیزی ‌می‌نوشتم. انگار ورق برگشته بود و حالا این ماه رمضان بود که نقطه‌‌ی عطف یک سال من می‌شد. سال های بعد، این روش را دنبال کردم و متوجه شدم که جواب می‌دهد و حالا معنا و مفهوم این ماه مبارک، کاملا تغییر کرده بود. ایده‌ی موفقیت ماه رمضان آنقدر ذهنم را به خود درگیر کرده‌ بود که بعد ها تصمیم گرفتم که در روز های عادی هم‌مثل ماه رمضان عمل کنم. اینطور که در طول روز تنها دو وعده غذا بخورم، صبحانه و شام، اینگونه بدنم را سبک‌بال نگهدارم‌. ظهر را هم با قهوه، پشت سر می‌گذاشتم. ایده‌ی خوبی بود و مدت طولانی آن را دنبال کردم و از آن بهره بردم و همواره متوجه بودم که این روش و ایده را وام‌دار ماه مبارک رمضان هستم.
هنوز رمضان ها، برایم معنا و مفهوم متفاوتی دارند. این یک ماه، مثل یک چالش خاص، من را از چارچوب عادت‌ها و روزمرگی هایی که من را غرق خودشان کرده‌اند بیرون می‌کشد و تنفس تازه‌ای برایم فراهم می‌کند. هنوز ابعاد متفاوتی از این ماه مانده که من فرصت کشف آنها را دارم.


۲۵ اسفند ۱۴۰۳

ماه رمضانروزهافطارسحرروایت
۵
۰
ابراهیم نجاتی
ابراهیم نجاتی
👨‍🏫 مُعَلِّم ✒️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید