
باسمه تعالی
او از جهان دیگری بود، از جنسی متفاوت. از آن دنیایی که فاصلهی معلم و شاگرد ها چیزی حدود هزاران کیلومتر میشد، او نزدیکتر بود. نقطهی اتصال آن روز معلم و شاگردها، با یک ترکهی تازه یا یک کشیده آب نکشیده شکل میگرفت ولی او از جنس مهربانی و دوستی بود.
اولین سال حضورش در مدرسه روستایی ما همزمان با سال اول ما بود. کلاس اولیهایی که معلمی از جنس فرشتهها، هر روز انتظارشان رو میکشید. خودمان با چشمهای خودمان میدیدیم توی کلاس های دیگر چه میگذرد. رفتار دیگر معلم ها با شاگرد هایشان چگونه است. یک کابل یا شلنگ وارفته، معمولا از دستانشان آویزان بود ولی او با خودش هدیههای کوچکی در دست داشت که شوق را در چشمان کودکانه ما به اوج میرساند.
ما با همین معلم، قدم در سرزمین بیانتهای واژه ها و کلمات گذاشتیم و سواد آموختیم. آنقدری که بتوانیم جملاتی ساده را روی کاغذ معنا ببخشیم. اما برای من که درس خوبی داشتم و سریعتر از همکلاسیهایم درسها را آموخته بودم، یک جرقه در ذهنم شکل گرفت که از راهی، هنرم را به معلمم نشان بدهم و نظرش را جلب کنم. اینطور شد که دست به کار شدم.
ما دو شیف کلاس میرفتیم. روز آخر، معلم هایمان میچپیدند توی پیکانی سفید و از مدرسه بیرون میرفتند تا آخر هفته کنار خانوادهشان در شهر های خودشان باشند. من از یک جایی به بعد شروع کردم به نامه نوشتن. با علاقه نامههایی برای معلم مهربانم مینوشتم و آن را توی هم مچاله میکردم و وقتی پیکان سفید میخواست از در بیرون برود، آن را از شیشهی باز آن، میانداختم روی پای معلمم و دور میایستادم. معلم به من لبخند میزد و تصویرش از در بزرگ مدرسه بیرون میرفت. این قصه میرفت تا هفتهی بعد که دوباره شنبه بشود و مدرسه باز شود و معلم ریزنقش و خندان، نامهی من را برایم پس بیاورد. نامهای که زیر غلط هایی املاییش با خودکار قرمز، خط کشیده بود و شکل درست کلمات را نوشته بود و شاید یکی دو جمله در جوابم چیزی نوشته بود. ولی پاسخ زیباترش همان خندهی شیرینی بود که بر لب داشت.
یک سال تمام کار من همین بود. او در پایان هفته با دیگر معلمها سوار پیکان سختجان میشدند و من در آخرین لحظات و از شیشهی پایین ماشین، نامهام را برای معلمم میانداختم و تمام اخر هفته را به انتظار برگشتن نامه مینشستم.
این روز ها که نوشتن برایم تبدیل به عادتی مثل نفس کشیدن شدن است، همانقدر عادی و همانقدر ضروری؛ خودم را وامدار آن روز ها و آن آموزگار مهربانم میدانم. من آن روز دیدم که نوشتن میتواند پل ارتباطی قدرتمند و ماندگار خلق کند و آدم ها را به هم برساند.
قهرمان قصهی من، سال بعد از آنجا رفت. دیگر هم ندیدمش. بعد ها فهمیدم اهل چند تا روستا آنطرفتر است ولی دنیا خیال نداشت او را به من برگرداند. پس من ماندم و یک خاطرهی شیرین. یک خیال زیبا برای شبهای بعد که از من یک معلم ساخت. معلمی که نمیخواست تلخ باشد و پر و بال شاگرد هایشان بچیند. مهربانی را از او یاد گرفته بودم معلمی شدم که روز و شب مینویسد و شاگرد هایش را با خودش به جهان واژه ها و کتاب ها و قصه ها میبرد. من معلمی شبیه او شده بودم.
