باسمه تعالی
همیشهی خدا پاهایش برهنه بود. پاچهی شلوارش را تا زانو بالا می زد تا خاکی نشود و یک وقتی مادرش دعوایش نکند. او میخواست با پا های کودکانهاش ، لغزش هوا و نرمی خاک را روی پوستش بهتر احساس کند. مادر بعد ها میگفت هیچوقت یادم نیست که چیزی به پایت کرده باشی.
شب تا صبح ، روی خاک و سنگ و خار ، از این طرف به آن طرف می دوید بی آنکه چیزی از درد احساس کند. کف پاها ضخامت پیدا کرده بودند و چیزی احساس نمیکردند. این شاید یک نشانه بود ، نشانهای از اینکه او در بند دنیا نیست ، نمیخواهد ریشه بدواند ، نمیخواهد بال پروازش را بچینند.
آن دنیای کوچک روستایی برایش کوچک بود. قفسی تنگ که سیرش نمیکرد. چه باید میکرد ؟! خیالش تا کجا میتوانست بپرد !؟ بعدتر ها چشم هایش خیره میماند به تصویر های رنگیِ جعبهی جادویی. آنجا و در آن قاب رنگارنگ ، داشت چیز هایی را می دید که تازگی داشتند ، محدود نبودند و در آن هر اتفاقی می توانست بیفتد. آنوقت دیگر خیالش راحت میشد که میتوان بیش از این هم پرید و فراتر از این بود.
وقتی گوشی موبایل سادهی پدر را که تازه خریده بود ، توی دست هایش گرفت ، بیشتر جادو شد. مایهی شگفتیاش بود ، بی آنکه به جایی یا چیزی وصل باشد ، دارد کار می کند. کلی چیز توی خودش دارد و هیجانانگیز است. میشود با آدم ها صحبت کرد بدون داشتن سیمی برای وصل شدن و حتی بازی داشت و آهنگ می زد. همین هیجان بعد ها باعث شد تا آن را با زدن به یک دو شاخهی لخت برق بسوزاند و گند بالا بیاورد. جهان هنوز چیز های زیادی داشت تا او آن ها را کشف کند یا اینکه خرابشان کند. جهانِ آزمون و خطا های یک کودک کنجکاو.
او سقراط کودکانهای بود که به کشف راز های جهان آمده بود.
کشف بزرگ او اما کتاب ها بودند. جهانی که آهستهتر از فیلم ها جویده و هضم می شدند. عمیقتر بودند و رفیق تنهایی هایش میشدند و از این ها بیشتر ، کتاب ها به او امکان زندگی در جهان های دیگر را میدادند بی آنکه غریبه ها بتوانند به آن راه پیدا کنند و یا همپای او بپرند. کتاب ها رفیق هایی بودند که دست کودک را گرفته بودند و توی جادهی پر پیچ و خم زندگی ، راه را نشانش میدادند و تنهایش نمیگذاشتند و آهسته آهسته بزرگش میکردند.
آن کودک این روز ها کفش میپوشد ، روی لباسش ذرهای خاک نمینشیند و چیزی از پرواز یادش نمی آید. کودک ، تلویزیون را تنها برای یک مستطیل سبز و یک توپ که توی آن میچرخد ، میبیند. صبح تا شب ، چشمهایش خیره به صفحهی گوشیاش مانده و شبیه یک معتاد دیجیتالی به نظر میرسد. آن کودک هر روز با کلی بچهی قد و نیمقد سر و کله میزند ولی چیزی از کودکی خودش یادش نمیآید.
حالا که دارم این پایان تلخ را روایت می کنم ولی جای شکرش باقی است که کتاب ها رهایش نکردهاند ، هنوز مجبورش میکنند که از جهان کوچکش جدا شود و به فراتر از ماده و جامدات سفر کند و نفسی تازه بکشد. کتاب ها هنوز می توانند ، قلم را بچپانند بین انگشت هایش و او را مجبور کنند که حرف بزند ، حرف هایی که معمولا توی خودش میریزد و با بیل زمان ، خاک فراموشی رویشانمی کشد. آن کودک پابرهنه همینجاست ، پیش روی شما !