(این پست درهم و برهمه، گنگه، فهمیدنش حتی برام خودم سخته، تقریبا بی سر و ته هست و ممکنه پرت و پلا هم باشه. البته فکر میکنم هرچی که به آخر نوشته نزدیک میشیم فهمیدنیتر میشه. احتمالا بعدا بیشتر دربارهی این ایده حرف میزنیم به همین خاطر میتونین الان نخونیدش و بعدا اگه بهش لینک دادم مطالعهش کنین.)
ایدهای که ظاهر ساده و بدیهیای داره، ولی تا قبل از این که «ژن خودخواه» رو بخونم برام اینقدر شفاف نبود.
ایده اینه:
تمام چیزهایی که «وجود دارن» صرفا به این خاطر وجود دارن که تونستن توی تنازع «بقا» موفق باشن.
اگه بخوام از این سادهترش کنم نتیجه این میشه:
تنها معیار برای «وجود داشتن» هر چیزی اینه که در حال حاضر «موجود باشه»!
یعنی:
نه حق بودنش،
نه قویتر بودنش،
نه باهوشتر بودنش،
نه زیباتر بودنش،
نه سریع بودنش،
و نه هیچ چیز دیگه.
دنیای بیشعور و بیحسِ ما معیار خاصی برای زنده نگهداشتن موجودات خودش نداره،
حتی چیزی به اسم «انتخابِ طبیعی» وجود نداره، طبیعت دست به انتخاب نمیزنه،
اصلا طبیعت چیزی نیست جز «مجموعهی چیزهایی که وجود دارن».
این مفهوم رو هم داکینز مطرح میکنه:
اول میپرسه:
چرا ما سنگ رو سفت احساس میکنیم؟
چرا نور رو میبینیم؟ (و بقیهی طیف امواج الکترومغناطیس رو نمیبینیم؟)
چرا هیچ درکی از اندازههای خیلی کوچیک و خیلی بزرگ نداریم و فقط اندازههای خاصی رو درک میکنیم؟
دربارهی سرعتها هم همینطوره، چرا سرعتهای خیلی آهسته و خیلی سریع رو درک نمیکنیم؟
و ...
و خودش جواب میده:
به خاطر این که این ادراک به درد زنده موندن ما میخورده،
ما برای زنده موندن نیاز داشتیم که سنگ رو سفت ادراک کنیم،
رنگها رو به این صورت تشخیص بدیم،
اندازهها و سرعتهای متوسط (از نظر خودمون) رو تشخیص بدیم،
و ...
ما هیچ درکی از شیوهی نگاه یک عقاب یا یک سگ یا یک مورچه به دنیا نداریم،
اونها هم سیستمهای ادراکی مناسب با بقای خودشون رو دارن.
حالا بیاین به همین مفهوم «وجود داشتن» و «وجود نداشتن» فکر کنیم.
احتمالا این هم یکی از همین محدودیتهای ادراکی باشه.
یک تقسیمبندی که تمام ما «موجودات» برای «بقا»ی خودمون مجبوریم شدیدا بهش معتقد باشیم.
مجبوریم همیشه چیزهایی که «موجود» هستن رو ببینیم و تمام تلاشمون رو بکنیم که جزو «موجود»ها باشیم، نه «ناموجود»ها.
توی ژنهای ما این توجه بیش از حد به «موجود»ها وجود داره. (حتی اگه ژنی نداشته باشیم و سنگ هم باشیم باز هم درونمون این محدودیت ادراکی هست.)
تمام شبکههای معناییای که بهشون باور داریم هم حول همین «اهمیت بیش از حد به موجودها» شکل گرفته.
یک لحظه به این فکر کنین که چرا ما به دنبال «حق بودن»، «قوی بودن»، «زیبا بودن»، «سختکوش بودن» و ... هستیم؟
شاید دلیل اصلی این باشه که گمان میکنیم این صفات به بقامون کمک میکنن.
بیاین یکم توجهمون رو از دنیای موجودها برداریم و به دنیای ناموجودها فکر کنیم.
تمام چیزهایی که «ممکن بود» وجود داشته باشن، ولی وجود ندارن.
تمام جهشهایی که ممکن بود رخ بدن ولی رخ ندادن،
تمام موجودات جهشیافتهای که شاید با معیارهای ما «بهتر» از همنوعانشون بودن ولی تلف شدن، (یا به خاطر همون جهش، و یا از سر تصادف)(البته در آخر همهچیز تصادفی هست.)
و حتی تمام موجوداتی که ممکن بود از جهش پیدا کردن ناموجودهای جهش یافته به وجود بیان،
تمام دانشمندایی که ممکن بود کشف بزرگی بکنن و به شهرت و قدرت برسن و اسمشون توی تاریخ بمونه، ولی نتونستن،
تمام دانشمندایی که کشفهای بزرگی کردن که میتونست دنیای ما رو متحول کنه ولی از کشفشون استفاده نشد،
تمام دانشمندایی که دنیای ما رو متحول کردن ولی شناخته نشدن، (حتی خودشون نفهمیدن که چه کار بزرگی کردن!)
تمام تشنگان قدرتی که در ابتدای راه تلف شدن،
تمام قدرتمندانی که بعد از قدرت به نیستی رسیدن، به طوری که حتی نامی از اونها در ذهن هیچ کسی نیست،
همهی آدمهای باهوشی که مریم میرزاخانی نشدن،
و همهی مریم میرزاخانیهایی که هدر شدن یا مردن یا فراموش شدن،
همهی کارآفرینهای بالقوهای که هیچ وقت کشف نشدن،
همهی کارآفرینهایی که ورشکست شدن،
همهی افکار درخشانی که به زبون نیومدن،
همهی حرفهایی که فهمیده نشدن،
همهی فهمیدههایی که ثبت نشدن،
و همهی نوشتههایی که خونده نشدن و نابود شدن.
دوباره به موارد بالا نگاه کنین،
تمام این چیزها دنیای خیلی بزرگی رو تشکیل میدن.
دنیای شگفتانگیز و بزرگ و باشکوهی که نامرئی هستن،
و برای ما «موجود»ها، بیاهمیت.
یکی از اولین نتایج حرفهای ابتدایی این نوشته اینه که چیزی به اسم «بهتر بودن» وجود نداره،
تنها چیز با اهمیت در این دنیا «بقا»ست،
ولی گفتم که،
بیش از حد به «دنیای موجودها» توجه نکن،
به «دنیای ناموجودها» هم نگاهی بنداز.
البته هنوز نمیدونم وقتی «بقا» رو از معادلهی «زندگی» حذف کنیم چطور میتونیم شبکههای معناییمون رو حفظ کنیم.
اصلا نمیدونم با این نگاه چطور «بهتر بودن» رو تعریف کنم.
شاید این یکی از مهمترین سوالهای حال حاضرِ زندگیم باشه.
ولی همچنان فکر میکنم چیزی به اسم «بهتر بودن» وجود داره.
اگه فقط از نظر احتمالاتی به دنیای ناموجودها فکر کنیم میفهمیم که بهترین چیزهایی که دنبالشون هستیم توی اون دنیا قرار دارن،
مثلا در زمینهی فکری:
باهوشترین آدما، اونهایی هستن که به دنیا نیومدن یا به دنیا اومدن و در کودکی مردن.
عالیترین افکار، اونهایی هستن که در دورافتادهترین مکانها به ذهن گمنامترین آدمها رسیدهاند و اصلا پخش نشدهاند.
بهترین نوشتهها، اونهایی هستن که صاحبان اندیشههای بزرگ هیچ وقت روی کاغذ نیاوردنشون.
حتی بهترین وبلاگها هم اونهایی هستن که نویسندهشون هیچ وقت سراغ وبلاگنویسی نمیره.
من متوجه این «ناموجودات» ِ خوب هستم.
من خوبی (زیباترینها و قویترینها و پاکترینها و باشکوهترینها) رو در دنیای ناموجودات دنبال میکنم،
دنیای موجودات بیش از حد کوچیکه.
باز هم ببخشید به خاطر این نوشته،
برای من فوقالعاده جذاب هست، و میدونم که برای تعدادی از شما هم دوستداشتنیه.
اگه دوستش داشتین پیشنهاد میکنم حتما به وبلاگ خوب بابک یزدی عزیز سر بزنین، بابک خیلی از اینجور پستها مینویسه.
(البته بابک خیلی از من باسواتره و در این زمینه فهمیدنیتر و بهتر از من مینویسه.)
ادریس میرویسی هستم. دربارهی زندگی، تفکر، دین و روانشناسی مینویسم.
در صورتی که این پست رو دوست داشتید، با دیگران به اشتراک بذاریدش.
اگه میخواین نوشتههام رو دنبال کنین عضو این کانال تلگرام بشین.
و اگه اهل اینستاگرام هستین، اونجا دنبالم کنین.