ادریس
ادریس
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

برای امیرمحمد، برای تراژدی

پست اینستاگرام چهارشنبه ۲۳ مرداد ۹۸ امیرمحمد
پست اینستاگرام چهارشنبه ۲۳ مرداد ۹۸ امیرمحمد

دو هفته قبل بود. چهارشنبه بود. چهارشنبه‌ای مثل امروز. کمی گرم‌تر. کمی پرحرارت‌تر. غروب بود. غروبی که روی تاریکش به روشنایش غلبه کرده بود و تاریکی آن دقایق هم موج روی موج می‌آمد و غروب را پس می‌زد. آن موقع‌ها دیدمش بعد حدود یک سال گمان کنم. آن شب هم، شب خوبی بود. خوشحال بودیم. ما همان فامیل‌های درجه‌ یک معدودی بودیم که شانس گرامی‌داشت اتفاق مبارک آن روز را که البته پروتکل‌هایش هم در حد توان رعایت شده بود، پیدا کرده بودیم.

با هم حرف زدیم. او پرسپولیسی بود و من استقلالی. پرسپولیس برای چهارمین بار قهرمان می‌شد و من درست یادم نمی‌آمد استقلال آخرین بار کی قهرمان شده بود.

او رئالی بود و من بارسایی و زیدان آمده بود و جام را از چنگ بارسلونا درآورده بود و او را خوشحال‌ کرده بود و من هم هیچ امیدی به روزهای آتی بارسلونا نداشتم.

من را یاد کودکی‌های خودم می‌انداخت. با آن‌که نقطه‌ای که ایستاده بود متفاوت به نظر می‌رسید اما اگر جایمان عوض می‌شد احتمالا من هم مثل او تیم‌هایم را انتخاب می‌کردم و او هم مثل من!

از شاد حرف زدیم. این‌که خودش هم ندانسته چطور درس خوانده‌اند و نمره‌گرفته‌اند. حدودا نصف من سن دارد. ولی من در همان معدود دفعاتی که دیده‌ام‌اش گرمای خاصی را در وجودش احساس کرده‌‌ام.

امیر محمد خیلی توی دلم می‌رود شاید دلیلش همان دلیل عاطفه‌ و محبت عمومی همگان باشد نسبت به او. دلیلی از گذشته برآمده. ولی من خیلی وقت‌ها از آن قالب آمده‌ام بیرون و باز نگاهش کرده‌ام و باز دوستش داشته‌ام و نخواسته‌ام خودم را قانع کنم که به همان دلیل دوستش دارم.

بگذارید چند سالی فلش بک بزنم.

بروم سر وقت روزهایی که حاج احمد، دایی پدرم، در احمدآباد، روستای پدری‌ام با سه پسرش زندگی می‌کرد. که یکی‌شان هم اسم پدر من بود. و اتفاقا پدر همین امیرمحمدی که وصفش در جریان است.

یکی از پسرهای حاج احمد، حسام، در همان سال‌های جنگ مثل خیل کثیری از جوان‌های این مملکت پر کشید. شهید شد. حسام داغ بزرگی بود روی دل حاج احمد و برادرها و خواهرهایش. سال‌ها گذشت. زندگی ادامه پیدا کرد. بدون حسام. با یادش تنها. با زخم عمیقی که روی حافظه‌ی خانواده‌ی حاج احمد به جا گذاشته بود.

سال‌ها بعد پدر امیرمحمد، که گفتم هم اسم پدر من است، خبردار شد تنها پسر آن‌روزهایش کمال، آسیب دیده و جایی تصادف کرده. کمال را بردند بیمارستان و یک چیزهایی فهمیدند. فهمیدند کمال مریضی بدی دارد. پسر ۱۷ ساله‌ی پدر امیرمحمد، سرطان داشت. سرطان پانکراس. کمال خیلی نتوانست تاب بیاورد. کمال را همه دوست داشتند. من هم کمال را یادم است. آن وقت‌ها من حدودا نصف او سن داشتم و جایی ایستاده بودم تقریبا که اکنون من و امیرمحمد، برادر کمال ایستاده‌ایم.

کمال هم رفت و زخم دیگری روی حافظه‌ی خانواده‌ی حاج احمد حک شد. حاج احمد هنوز زنده است. روستا به جهت روستا بودنش و به جهت نزدیک‌تر بودن آدم‌هایش جایی است که همه چیز زود پخش می‌شود. شایعه، راست، دروغ، شادی و غم. بله غم. غم خانواده‌ی دایی پدرم پخش شد.

چند سال بعدتر، دقیق‌ بخواهم بگویم ۶ سال قبل بود. خانه بودیم. زنگ زدند که اتفاقی برای پدر امیرمحمد افتاده است. درست نفهمیدیم.

آن روزها حاج احمد هنوز زنده بود ولی بیمار و در انتهاهای راه به نظر می‌رسید.

روزهای سختی بود. چون بدترین احتمال به وقوع پیوسته بود. پدر امیرمحمد، راننده‌ی مینی‌بوس خط احمدآباد - تکاب. هم‌نام پدر من، داغ برادر و پسر جوان دیده‌ی ما. کسی که او را به مانند کمال پسرش دوست داشتیم، چن ماه بعد از فروش مینی‌بوسش و شروع به کار با یک ماشین سنگین در یکی از معادن تکاب، ماشینش چپ کرده بود و خودش هم از میان ما رفته بود. آن روزها امیرمحمد امروز ما حدودا ۷ سال داشت. کلاس اول بود. برادر را که ندیده بود، پدر هم نابه‌هنگام کوچ کرده بود. امیرمحمد قصه‌ی کاملا واقعی ما مانده بود و مادرش و جفت خواهرهاش و بار عاطفی و حب عامی که از سوی فامیل به سویش روانه می‌شد و من ابتدائا گفتم صرفا از آن جهت نیست که دوستش دارم.

من دوست داشتنم بیشتر از آن جهت است که‌ به او امید بسته‌ام.

برگردیم به امروز. به همین چهارشنبه. می‌دانید که در بیروت انفجار عظیمی رخ‌داده است که نصف شهر را ویران کرده و ۳۰۰ هزار نفر را بی‌خانمان. اما نگران نیستید. خوابتان می‌برد. احتمال می‌دهم گریه‌ هم نکرده‌اید. چون به هر حال آدم‌های آنجا را نمی‌شناسید. بگذارید بهتان بگویم دیشب، حوالی ساعتی که در بیروت آن ابربمب ساعتی انبارشده ترکید، بمب دیگری در احمدآباد ما، روستای پدری من، روستای حاج احمد دایی پدرم که چند وقت بعد از رفتن پدر امیرمحمد، غریبانه او هم رفته بود، بمبی در قلب مادر امیرمحمد و خواهرهایش و همه‌ی آن‌هایی که می‌شناختندش ترکید.

امیرمحمد تصادف کرده. با دوستش. روی موتور. ماشین بهشان زده. دکترها می‌گویند GCS اش 6 است و می‌دانیم که اسم این حالت چیست. کما. امیرمحمد تراژدی را دارد تکمیل می‌کند. اما نباید بکند.

امیرمحمد باید بلند شود. روشنی چشم‌هایش را مهمان قلب مادر و دو تا خواهرش بکند. مصیبت برای خانواده‌ی دایی پدرم از حد دارد بیرون می‌زند. همه‌ی خانواده و فامیل، همه‌ی آن‌هایی که حتی داستان امیرمحمد را از دور شنیده‌اند، امروز دست به دعا هستند. ما نمی‌دانیم چه اتفاقی قرار است بیفتد. ولی امیدواریم. امیرمحمد ما باید سرخ و قدرتمند مثل پرسپولیس پوکر کرده‌اش و روشن و سرحال و درخشان مثل رئال مادرید قهرمانش باز گردد. من با او حرف بزنم. بتوانم دوباره ببینم که سرحال است.

شما احتمالا برای امیرمحمد هم اشک نخواهید ریخت. چون نمی‌شناسیدش و نزدیک احساسش نمی‌کنید. انتظار درستی هم نیست که بخواهم برایش گریه کنید. ولی دعا را که می‌توانید بکنید. اگر ذره‌ای هم ایمان آن ته مه‌های دل‌هایتان باقی مانده است یک خورده‌ای اش را خرج امیرمحمد بکنید. امیرمحمد دارد تراژیک‌ترین داستان واقعی ممکن را برای ما رقم می‌زند و ما تمامی چیزی که می‌خواهیم بازگشتش است. بازگشت او برای همه‌ی ما متضمن خیلی چیزهاست.

دعا کنید برایش. ممنونم ?

در تبریز پزشکی می‌خوانم. قبل‌تر در شریف برق خوانده و بعد از دو سال انصراف داده‌ام. به نوشتن علاقه دارم ولی چیزهای زیادی هست که باید بخوانم. هر دو را اما شدیدا دوست دارم هم نوشتن و هم خواندن را.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید