ویرگول
ورودثبت نام
ادریس
ادریسدر تبریز پزشکی می‌خوانم. قبل‌تر در شریف برق خوانده و بعد از دو سال انصراف داده‌ام. به نوشتن علاقه دارم ولی چیزهای زیادی هست که باید بخوانم. هر دو را اما شدیدا دوست دارم هم نوشتن و هم خواندن را.
ادریس
ادریس
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

تسویه حساب

همه‌ی مُهرها را گرفته بودم جز یکی‌شان. از اولینشان که مهر مرکز مشاوره بود و کارگر نیفتادن نصیحت‌های پدرانه‌ی مسئول آن‌جا که هر راه‌ حلی که به ذهنش می‌رسید را ارائه داد و فقط وقتی فهمید ناامیدی و بی‌انگیزگی و میل به تمام‌شدن همه چیز برایم در آن‌جا آنقدر زیاد است که همه‌ی جواب‌ها را سر بالا و از روی حسی که معلوم نبود تنفر است یا بیزاری یا ترس یا حتی بریدن می‌دهم، اطمینان خاطر یافت که وظیفه‌اش را انجام داده یا اقلا توانسته انجام دهد و من را به خدا و بقیه‌ی مسئول‌ها و دفاتر چندگانه‌ی آن‌جا سپرد و نگاهش می‌گفت که برای پرکردن همه‌ی مهرها برایم آرزوی موفقیت دارد و توامان از کاری که دارم انجام می‌دهم راضى نيست و احساس می‌کند در حال ارتکاب یک حماقت محض هستم. هر چند هیچوقت نمی‌توانم بفهمم - و کاش می‌توانستم - وقتی در روزها و ماه‌های بعد از آن‌صبح پاییزیِ غم‌انگیز ۱۰ مهر ماه، دید پشت‌بند من اقلا هف هشت ده نفر دیگر که تازه فقط آن‌هایی بودند که من می‌شناختمشان و آمده بودند آن مهرها را بگیرند، باز همان احساس را نسبت به آن‌ها هم داشته بود یا نه؟

باری، همه جا رفتم. سوراخ سنبه‌هایی که در طول دو سال کوفتیِ آن آجرخانه حتی یک بار هم گذرم بهشان نیفتاده بود ولی جعبه‌ی خالی جای مهرهایشان را روی برگه‌ی انصراف می‌دیدم که باید پر شوند. همه‌شان را پیدا کردم.

فقط همان یک مورد اول بود که پرسید چرا و البته همان یک موردی که مانده بود و ابتدائا ازش سخن به میان آوردم.

تنها مهری که در آن به مشکل خوردم مهر کتابخانه‌ی مرکزی بود. یکی از کتاب‌هایی که به امانت تحویل گرفته بودم در سیستم ثبت نشده بود که برگردانده شده باشد. یک رمان بود. اسمش را یادم نیست. گفتند یا باید یکی تازه‌اش را بخری یا پول کتاب به علاوه‌ی پول مدت دیرکردش را بدهی.

گفتم امکان ندارد نیاورده باشم. من همه‌ی کتاب‌هایم را نگاه کرده بودم. تنها چیزهایی که بررسی کرده‌بودمشان. خیلی‌هایشان را معدوم، بعضی‌هاشان را همان‌جا رها و بقیه را هم با خودم برده‌ام ولی یادم است این کتاب را ندیدم. باید برگردانده باشم. بگذارید بروم انبار خوابگاه. تنها جایی است که شاید بتوانم پیدایش کنم.

آمدم انبار. خیلی خوب وارسی کردم و کتاب را یافتم. کتاب را بردم. طبقه‌ی همکف بود. مسئول کتابخانه فقط پول دیرکرد را خواست. پول را دادم.

پرسیدم: الان مشکل تسویه حسابم حل شده است؟

گفت: بله مشکلی ندارید.

گفتم: کجا باید بروم مهر بزنم؟

گفت: طبقه‌ی دو. ریاست آن‌جاست.

رفتم بالا. اولین و آخرین باری که از پله‌های داخل کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه صنعتی شریف بالا می‌رفتم.

آخ شریف... هنوز هم که هنوز است نامت را که می‌‌آورم قند توی دلم آب می‌شود. چقدر تو مهندس‌های خفن داشتی. چقدر گربه‌های خوشگل داشتی. چقدر گل‌های رنگارنگ و رتبه‌ی تک‌رقمی کنکور و طلای المپیاد جهانی داشتی. آخ شریف که به قول یکی از بچه‌ها حتی دامنه‌ی سایتت هم شبیه هیچ دانشگاه دیگری توی این مملکت نبود.

آخ که چقدر بد تمام شدی برای من...

بالا رفتم... شتابان. در آخرین دقایق آخرین ساعات اداری برای آخرین مهر برگه‌ی انصراف...

در را زدم.

صدایی آمد که بفرمایید داخل. صدای یک زن بود.

رفتم تو.

گفتم: با ریاست کتابخانه کار داشتم. می‌خواستم ...

گفت: خودم هستم.

گفتم: آمده‌ام مرحمت فرمایید و یک مهر تسویه حساب با کتابخانه برایم بزنید.

گفت: برگه‌ات را بده.

همان موقع پسر کوچک خانم رئیس که با لباس فرم مدرسه روی صندلی گوشه‌ی اتاق داشت درس و مشقش را می‌نوشت و جعبه‌ی مدادرنگی‌اش هم باز بود و مدادها روی شیشه‌ی میز پخش شده‌بودند و تلاقی نوری که از گوشه‌ی باز پرده راهش را گرفته بود و روی شیشه‌ی میز و مدادرنگی‌ها می‌تراوید، صحنه‌ی بدیعی را خلق کرده بود؛ آمد که از مادرش چیزی بپرسد که مادرش نگاهش روی برگه‌ی من خشک شده بود.

سرش را بلند کرد و رو به من پرسید:

چرا می‌خواهی انصراف بدهی؟

گفتم: چی بگم.

می‌دانستم دقیقا چه باید بگویم. اما آن پسر کوچکش، آن لباس فرمش، آن کیف خوش‌رنگش، آن مدادرنگی‌هایش و البته مادرش که داشت این سوال را از من می‌پرسید، دل همه‌ی آن المان‌ها با همم نیامد. حس کردم خوب نباشد جلوی بچه‌ای که مادرش توی شریف کار می‌کند و احتمالا بارها این‌طرف و آن‌طرف پز این دانشگاه و دانشجوهایش را داده است، بگویم که چرا می‌خواهم بروم. شاید بعید نباشد که برای پسرش نقشه کشیده باشد که روزی حتما این‌جا قبول شود. که سربلندش کند. که موفق شود. ثمره‌ی عمرش را در بالاترین جایگاه علمی کشور ببیند. میوه‌ی زحماتش را بچیند.

حس کردم ممکن است اگر حرفی بزنم، همه‌ی این آرزوها باد هوا شود و حتی اگر روزی واقعا آن پسر بچه خواست برود ریاضی و واقعا بارش بود نگذارند برود و بفرستندش تجربی که پزشک شود و پول دربیاورد (راستش آن موقع‌ها همین قدر خودم را مرکز جهان می‌دیدم که فکر می‌کردم آنقدر مهم است که من چه جوابی بدهم) ولی می‌دانستم که راه سعادت ما از توی دل همین دانشکده‌های فنی‌ است که می‌گذرد.

نتوانستم چیزی بگویم.. حتی یک کلمه.. نگاه سنگین مادر رئیس را تحمل کردم. نمی‌دانم چه فکری کرد. برایم مهم نبود. بهتر بود هر فکری کند جز این نتیجه‌گیری که دلیلی بیشتر برای ناامیدی پیدا کرده باشد.

یک نفس خیلی عمیق کشید.

فکر کنم شکست خورده بودم.

حرف هم که نزنی، از نگاهت می‌توانند خیلی چیزها را بخوانند. همان موقع بود که راستی راستی باورم شد چشم‌ها حرف می‌زنند. خانم رئیس چشم‌های من را خواند. برای همین بود که وقتی خواست مهر تایید را بزند نفس عمیقی کشید. مهر را برداشت. قبل از این‌که بچسباندش به چهارگوش خالی باقیمانده یکهو ازم پرسید پول را پرداخت کردید؟

گفتم: بله. به آقایی که پایین بودند دادم.

گفت: رسیدش کو؟

گفتم: کارت نکشیدم. نقدی ازم گرفتند.

گفت: حق ندارند این کار را بکنند. این پول باید به حساب کتابخانه واریز شود.

ته دلم از ماجرای تازه‌ای که داشت برایم درست می‌شد نگران بودم! این چه وضعیتی است که داخلش گرفتار شده‌ام.

کاش می‌توانستم بگویم که واقعا خسته‌ام و حوصله‌ی دوندگی بیشتر برایم نمانده است. کاش می‌توانستم بگویم خواهش می‌کنم زودتر بگذارید بروم. من باید بروم زیست‌شناسی بخوانم. من واقعا حال روحیم خوب نیست.

ولی کدام اداره در ایران است که اگر یک ذره احساس کنند احترام لازم را بهشان نمی‌گذاری اذیتت نمی‌کنند؟ با این‌که این خانم واضحا از آن قماش نبود ولی در ادارات ارباب رجوع بیشتر اوقات باید به خفت تن دهند، مثل گوسفند مطیع و مثل یک نوکر سربه‌زیر باشند که خدایی نکرده آن کارمندی که کارشان پیشش گیر است ناراحت نشود و به یک جای دیگری پاسش ندهد. کاش همه‌ی کارمندها مثل مراجعانشان بودند. احترام‌گذاشتن را یاد می‌‌گرفتند. حتی زوری و به اکراه.

خانم رئیس اما من را پاس نداد. نشان داد هنوز کارمندها و حتی رئیس‌های خوب وجود دارند و توی آن ادارات با آدم‌های عبوس، نفس می‌کشند‌.

مهر را زد. گفت شما بروید من درستش می‌کنم.

و من با سرعت پایین آمدم.

پیش از آن‌که خانم مهربانی که کارم را راه انداخته بود و از در آن‌طرف که داخل کتابخانه بود پایین رفت که احتمالا حساب کارمند خاطی را برسد باید به طبقه‌ی همکف می‌رسیدم.

و رسیدم.

فرصت آخرین نگاه به صندلی‌ها و میزهای کتابخانه که ساعت‌های زیادی برای خوابیدن از آن‌ها استفاده کرده بودم بهم دست نداد.

برگه‌ی پر از مهر در دست، رهسپار آموزش کل شدم.

آن‌جا کارت دانشجویی‌ام را ازم گرفتند.

آن کارت آبی‌رنگ زیبا را.

برگه‌ی معافیت یک ساله را هم دادند.

برگه می‌گفت من تا ۱۱ مهر ۹۶ فرصت دارم و بعد از آن سربازم.

این ۱۱ مهر، ۱۱ روز بیشتر از چیزی بود که می‌خواستم.

از آموزش که خارج شدم. یک هیچ بودم. یک هیچ تمام عیار. و این هیچِ مطلق بودن تا مهر سال آینده با من همراه بود.

بعدتر که دقیق شدم دیدم تا همه‌ی مهرها دنبالم بوده است.

حتی تا مهر امسال. حتی تا آذر امسال. حتی تا همین چهار پنج روز بعدی که تولدم است و همراهم خواهد بود احتمالا تا همیشه.

به قول خیام:

شمعِ طَرَبَم، ولی چو بنشستم، هیچ

من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.

۳
۳
ادریس
ادریس
در تبریز پزشکی می‌خوانم. قبل‌تر در شریف برق خوانده و بعد از دو سال انصراف داده‌ام. به نوشتن علاقه دارم ولی چیزهای زیادی هست که باید بخوانم. هر دو را اما شدیدا دوست دارم هم نوشتن و هم خواندن را.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید