پای چپش را چفتِ کنج تیر بتونی برقِ استوارِ دروازه میکند. سه تا قدم بلند بر میدارد؛ قدم سوم که تمام شد سنگ بزرگ و کبود توی دستش را طوری در دل خاک سفت کوچه فرومیبرد که انگار پونزی است که بر دیوار کوبیده شده باشد. شک و شبههها جهت انجام مراسم پنالتی کاملا برطرف شده است. دو تا گیم (که منظورمان همان نیمه بود) ۷ گلی، دو تا ۵ گلی و حتی دو تا هم ۳ گلی نتوانسته بود برندهمان را مشخص کند. عطش فرونکاستنیمان برای دویدن مثل آهو یا شاید هم بز طوری بود که ضیافت پنالتیها، آخرین راه چاره برای تمامکردن مسابقه که کار حداقل ۳ روز در هفتهمان بود، محسوب میشد. وقتی بود که واقعا هوا داشت تاریک میشد یا واقعا دیگر نفسهایمان به شماره میافتاد و از روی زیر توپ زدنهایمان میشد فهمید دیگر حوصله نداریم.
نوبت به من که رسید خیلی بد زدم. توپ رفت همان جایی که دیاکو چند شب پیش با اسپریِ سیاهرنگش اسم هر سه مان را با تاریخ روی دیوار همسایه نوشته بود؛ با عنوان یادگاری. تیرکی عملا وجود نداشت. از روی همان یک قلوه سنگ و یک VAR طور چشمی بدون داور حکم میدادیم که توپ از کجای دروازه رفته است. قضیهی خم جردن هم پیش ما لنگ میانداخت. آن موقعها هنوز با کانسپتی به اسم خطای دید هم اساساً آشنایی نداشتیم. آن بازی را سر همان پنالتی باختیم.
چشم دوختهام به دیوار بالاترِ دیگرْ همسایهمان که یک دفعه خواهرم روی شانهام میزند:
- اوهوی... کجایی؟
چی رو نگاه میکنی یه ساعته؟
بیا چایتو بخور هر دفعه باید صد بار صدات بزنیم زحمت بکشی بیای نوش جان کنی...
- هیچی. دیوار خونهی ف. خانم رو نگاه میکنم. یادته یه بار بچهها گچ آورده بودن از مدرسه؟
فک کنم یکیشون مبصر بود. چقد گچ خالی کردیم تو اون یه تیکه دیوار برای کشیدن یه دروازه.
همون موقع بابا برگشت. یه چک آبداری بهم زد. فک کنم آخرین سیلیای بود که ازش خوردم. حق هم داشت. تازه آجراش رو با سیمان سیاه پوشونده بودن. دیوار قشنگی بود. بالاش سفید پایینش سیاه.
یادت نیست؟
- نه فک نکنم.
- اون یادگاری رو که حتما یادته. دیوار اونور. خونهی م. خانم. الان کلا پاک شده. ما رو باش با چه امیدی اون شب با اسپری نوشتیمش.
- آره آره یادمه اونو. خیلی زشت بود کارتون. هنوزم نفهمیدم چطور دعوا نشد سر اون.
- خونوادهی خیلی محترمی بودن. رعایتمون کردن.
این جرثقیله رو مخمه. این خونهی شیش طبقه. پشت بوم هم دیگه صفای قبل رو نخواهد داشت.
الان که دقت میکنم حتی آسفالت هم به ضرر بچهها شده. زخم زمین خوردن رو آسفالت قابل مقایسه با خاکی نیست. یادمه چند باری که رو آسفالت خونین و مالین شدم چقدر دیر زخمها خوب میشدن. آسفالت، تازه بود. خوشرنگ.
خطر آسفالت برای بازیکردن خیلی بیشتره.
چقد دوندگی کردن برای آسفالت کوچه. خدابیامرز اون معلمه. علی آقا... حالا یه چیزی نیست که بدی نداشته باشه. قاعدهی دنیا رو ببین.
- چرا هست.
- چی؟
- خیلی چیزا...
- نیست.
- سیب. به این خوبی. میتونی یه بدیاش رو بگی؟
- نه حالا اونطور. یه جور دیگه گفتم. ولی آره سیب هم بدی داره. بدی ولی برای سیب یه جور دیگهس!
- چی میگی برا خودت؟
- ببین...
این جرثقیله تمرکزم رو بهم زده.
- از بس که بهش توجه میکنی. توجه خیلی زیاد، تمرکز رو از آدم میگیره. صفرا میفزونه.
- آره. مثل وسواس. دیدی سه ساعت رو کتابی اندازهی یه ربع نمیفهمی؟ چون هی میخوای دقیقتر بشی. هی بدتر میشه. هی دقیقتر میشی... هی بدتر...
-باید بگذری
- آره. بگذریم...
- چای هم سرد شد. جرثقیل رو نگاه کن تا دوباره میریزم.
- باشه.
خدا تمام خواهران رو نگه داره.
هجده آذر ۹۹