ادریس
ادریس
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

زمانی برای آدم‌بودن

نوشته‌ی رو دیوار کلیشه است و از تکراری‌ترین‌ها. ولی خب ترکیبش با تاریخش و البته حس و حالی که این روزها دارم، برایم زنده و دیدنی‌اش کرد. این‌که روایت شخصی چه‌قدر می‌تواند به کلیشه‌ها و به صحنه‌های توی ذوق‌زننده‌ی از فرط تکراری بودنشان، اصالت بدهد را خیلی عمیق حس کردم. این‌که آن روزها چه‌قدر آدم ساده‌تری بودم. اردیبهشت ۹۸ را می‌گویم. این‌که این دو سال و دو ماه اگر همه‌ی مردم را نه دو سال که بیست سال پیرتر کرده باشد، من را انگار دویست سال! بزرگتر کرده است (می‌دانم بزرگنمایی است!) توی ذوقم زد و در عین حال خوشحالم هم کرد. حتی می‌توانم خیل موهای سفید اضافه‌شده روی سرم را هم گواه بگیرم (که خب این هم منطقی نیست و بیشتر به ژنتیک و این چیزها برمی‌گردد).
چون آدم به قول احسان عبدی پور دلش حرف‌زدن می‌خواهد شاید بهتر باشد حرف بزنم. که حناق و غمباد نشود.
این‌که در زندگی‌های ما فردیت اصالت خیلی بیشتری از گذشتگان که هیچ، از همین یکی دو نسل قبل‌ترمان پیدا کرده را همه‌مان می‌دانیم و احساس می‌کنیم. این‌که ما آدم‌هایی نیستیم که به هر قیمتی تحمل کنیم. این‌که کوتاه نمی‌آییم. این‌که گور بابای بقیه. مهم حال خودمه و آرامشم. من این‌ها را مسخره می‌کردم. مسخره هم نگویم لااقل سرزنش می‌کردم. که خب دنیا مگر آنقدر ارزشش را دارد؟ که دل آدم‌ها را شکست؟ که انقدر خودمحور بود؟ که بقیه را در نظر نگرفت. و بعد یک جاهایی یک اتفاقاتی افتاد که دیدم نع‌خیر. به قول آقای ر. یکهو دیدیم این همه مدت این بقیه‌ی آدم‌ها بودند که داشتند زندگی می‌کردند و در واقع آدم بودند و من این وسط آدم نبوده‌ام و حق زندگی‌کردن را از خودم گرفته بودم. این‌که خودت را در نظر بگیری و خیلی هم همممه جا دل نسوزانی و سعی نکنی همه ازت راضی باشند، این‌که دست از نایس‌ گای بودن برداری. بلاک کنی. بلاک آنبلاک کنی. مستقیم تو روی آدم‌ها نواقصشان را به یادشان بیاوری تا مجبور نباشی تحمل کنی‌شان یک دستاورد بزرگ بود. این شاید زیادکردن سطح پالس‌های دافعه تا انتهاش، مثل زیاد کردن صدای تلویزیون تا حد گوش‌خراش صد باشد. و حتی پایین‌آوردن جاذبه! (اگر جاذبه‌ای وجود داشته باشد البته) تا سطح صفر. ولی لازم است. ما که سلبریتی و سیاست‌مدار نیستیم. ما آدم‌های معمولی هستیم و می‌خواهیم زندگی معمولی خودمان را بکنیم. آن کسی و آن کس‌هایی که قرار است همراه، دوست، پارتنر یا هر چیز دیگر ما باشند نباید هیییچ وقت به جایی برسند که مجبور شوند ما را تحمل کنند. این یعنی ما دافعه‌های‌مان را گذاشته‌ایم وقتی که خرهای‌مان از پل‌ها گذشت رویشان کنیم و یا حتی بدتر از آن، داریم آن‌ها را توی خودمان خفه می‌کنیم و می‌خواهیم برای همسفر و همراه کسی شدن، کس دیگری شویم. داریم خودمان را فدا می‌کنیم. شخصیت‌مان را. اگر موسیقی مبتذل دوست داریم، چون آن آدم موسیقی فاخر! دوست دارد، سعی می‌کنیم آن نوع موسیقی را در خودمان فرو کنیم. و موسیقی فقط یک نمونه‌ای است از هزاران. و خب انگار متأسفانه و یا خوشبختانه حقیقت این است و خیلی خوب این را درک می‌کنم که تحمل، دروازه‌ی جهنم است. ما وظیفه‌ی انسانی‌مان است که همه را بنا به انسان‌بودن دوست بداریم و اگر کمکی ازمان خواسته شد هر کاری از دستمان ساخته است برایشان انجام بدهیم ولی در دوستی‌ها، در نزدیکی‌ها و صمیمیت‌ها باید شاخک‌هایمان حساس‌تر شوند. باید تا می‌توانیم آدم‌ها را از خودمان برانیم تا مشخص شود که کدام‌ها می‌مانند. ما طرفدار نمی‌خواهیم به نظرم. ما دوست می‌خواهیم.
شاید بپرسید اگر تنها ماندیم چه؟
حقیقت این است که احتمالش نزدیک صفر است ولی حتی اگر تنها ماندیم هم، تحمل فقط یک نفر، که خودمان باشیم، آسان‌تر از تحمل دو نفر است، یکی خودمان و یکی هم حداقل آن یک نفر دیگر که سعی در تحملش داریم.
و خب. حرف‌هام تموم شد. و این دو سال و دو ماه روزهای بزرگی رو در خود گنجونده بودند. حتی با وجودی که تقریبا به قیمت تنهاموندنم تموم شدند.

کمتر چیزی توی این دنیا هست که از احساس تعلق ارزشمندتر باشد و من می‌دانم که به کجاها و کدام آدم‌ها تعلق دارم. همین تا الان کافی است. این‌که آن جاها و آن آدم‌ها را پیدا کنم یا نه و به چه تعدادی را روزهای باقی‌مانده‌ی زندگی‌ام هستند که مشخص خواهند کرد. ولی الان کم کمش می‌دانم از این به بعد قرار است چه‌طور زندگی کنم. کمی بهتر زندگی‌کردن به جای خاصی از این دنیای درندشت برنمی‌خورد. من کسی نیستم. هیچ کس. و هیچ چیزی در مورد من آن‌قدرها مهم نیست که در مقیاس عمومی قابل ذکر باشد ولی زندگی‌ام همه‌ی چیزی است که دارم. و حقیقت این است که متأسفانه یا خوشبختانه تصمیم گرفته‌ام خودم را دوست داشته باشم. این قلبی که می‌زند را، جفت کلیه‌هایی که تصفیه می‌کنند. پاهایی که همه جا می‌برندم. چشم‌ها و هر چیزی که متعلق به خودم است و البته عمرم که شاید از ارزشمندترین‌هاشان است. این عمر عزیز را دوست دارم. حیف است بعدها حسرت خوردن برای گذاشتن آدم‌هایی توی لحظه‌هایش جای آدم‌های دیگری. خیلی حیف.

در تبریز پزشکی می‌خوانم. قبل‌تر در شریف برق خوانده و بعد از دو سال انصراف داده‌ام. به نوشتن علاقه دارم ولی چیزهای زیادی هست که باید بخوانم. هر دو را اما شدیدا دوست دارم هم نوشتن و هم خواندن را.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید