ادریس
ادریس
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

سفیدها

عکس از سید مجید موسویان
عکس از سید مجید موسویان

امان از شستن لباس‌ها. از سخت‌ترین کارهای دنیا است. از آن وقت‌هایی است که با تمام وجود حس می‌کنی که چه‌قدر بی‌انصاف بوده‌ای نسبت به مادرت. مثل تمام وقت‌هایی که غذا می‌خوری، چای دم می‌کنی یا سفره پهن می‌کنی و برای همه‌ی کارهایی که مادران انجام می‌دهند و کسی نمی‌بیندشان ناراحت می‌شوی. طبق عادت شستن‌شان را با حمام یکی کردم. برگشتنی جلوی آینه ایستادم. عادت ندارم زیاد با خودم، قیافه‌ام، سر و شکلم و موهایم که در این چند سال هی کمتر و کمتر شده‌اند ور بروم.
ولی هر کسی که ما را دید گفت شما باید بیشتر به خودت برسی و من هم گاهی به تواتر این گزاره فکر می‌کنم. برس را حرکت می‌دادم. بی‌هدف. در یک آن موجی از تارهای سفید را دیدم که چشم‌نواز بودند و ظریف. اولش یکه خوردم. نه این‌که برایم جدید باشند. فقط فکر می‌کردم تعدادشان باید کمتر باشد. حس کردم خیلی بیشتر شده‌‌اند. انگار راستی راستی پیر شده بودم. مامان اگر بود می‌گفت: «بچه جان ببین همه‌ی موهاتو سفید کردی. وقت زن گرفتنته.» بعد من هم می‌نشستم براش دو دو تا چهارتاهای خودم رو می‌کردم و براش توضیح می‌دادم که گول دکتر دکتر صدازدن‌های کس و کارمان را نخورد. خیلی زیاد مانده کسی آدم حسابمان کند مادر جان. من فدای اون سادگی‌ات بشوم آخر.
بعد با هم چای می‌خوردیم و نیمچه تحلیل ریزی از آخرین وضعیت دعواهای زن‌های کوچه‌مان می‌کردیم. البته چون بدعاتم هم کرده است قویا بر استفاده از آب‌لیمو داخل استکان چای من و لیوان او تاکید می‌ورزیدیم. هر چند می‌دانم اندازه‌ی من دوست ندارد و چون نمی‌خواهد دلم را بشکند آن چند قطره را هم می‌پذیرد که با آن حرکات کاتوره‌ای در آن خوش‌رنگْ آجری حل می‌شوند و نگاهشان می‌کنیم.
ولی مادر این‌جا نیست. چای هم نیست.
من چای دوست ندارم راستش. این را باید می‌گفتم.
فقط یک من هستم و یک آیینه و یک عالمه فکر و خیال. فکر این‌که با این‌که در اوان بیست و شش سالگی هستم ولی کلی کارهای نکرده، آرزوهای به منصه‌ی ظهور نرسیده، کتاب‌های نخوانده، فیلم‌ها و مستندهای ندیده، جاهای نرفته و موزیک‌های گوش‌نداده دارم. با این‌که زندگی خییلی خییلی شگفتی‌های بیشتری در دامانش نهفته دارد و من می‌دانم که وجود دارند و می‌شناسمش این پوینده‌ی آشوبنده‌ی زیبا را که تا چه اندازه دل‌انگیز است و من می‌دانم که رویا داشتن چقدر چیز خوب و قشنگی است و هرگز نسبت به واقعیت وجودداشتنم لحظه‌ای هم دل‌چرکین و گرفته نبوده‌ام؛ اما با وجود همه‌ی این‌ها و علم به این نکته که برای پی‌گرفتن کنجکاوی‌ها و تجربه‌‌کردن بیشتر چیزی که اسمش را زندگی گذاشته‌ایم حداقل پانزده بیست سی سال دیگری هم جا دارم که پیش بروم می‌خواهم اعتراف سنگین و تلخی را بر زبان بیاورم‌. ناکامی‌ها و بهتر بگویم تلخ‌کامی‌هایم آن‌قدر زیاد بوده که به حد اشباعی رسیده‌ام که ترجمان آن را دقیقا در همان لحظه‌ای می‌توانم ببینم که آن موج سفید موها، آن موج موهای سفید را دیدم. این‌که زندگی‌ام طوری باشد که اگر تا بدین‌جا بخواهم مصدری برایش تعریف کرده و رویش بگذارم هیچ واژه‌ای چون «نرسیدن» به کالبدش نخورد ولی در عین حال این احساس به صورت خیلی عمیق و خیلی زیسته درونم ریشه دوانده باشد که انگار اندازه‌ی یک پیر شصت هفتاد ساله تجربه دارم و دنیا را دیده‌ام و سرد و گرم روزگار را چشیده‌ام حس غریبی است. این‌که جسمم و روحم آن‌قدر از هم فاصله گرفته‌اند غمگینم می‌کند. این‌که ترس‌هایم آن‌قدر بزرگ و اساسی شده‌اند که واقعا گاهی به این فکر می‌کنم که من کشش حتی ۵ یا ۱۰ سال دیگر این مدل زندگی را ندارم می‌ترساندم. این‌که تصور جالبی از ۳۵ سالگی ندارم (و دروغ چرا اصلا فکر این‌که قرار است به چنین سنی برسم برایم عجیب است) و حتی به طرز وحشتناکی می‌ترسم که قرار است دیگر چه چیزهایی ببینم حس تلخ غریبی بهم می‌دهد.
دنیا و زندگی در عین نشان‌دادن ارزش ذاتی‌اش در نشان‌دادن زشتی‌ها و پلشتی‌ها و کثافت‌ها و سقوط‌هایش هم به من ذره‌ای کم‌کاری نکرد. آن‌قدر آزارم داده که سیرم کرده باشد. که اشباع شده باشم. که فکر کنم یک مرد ۵۵ ساله‌ام. دنیا من را دچار تناقضی بزرگ کرده است. میل به ادامه‌دادن و کنجکاوی پیگیری و طی طریق از یک سو و خستگی و ناامیدی عمیق از هر آن‌چه در جریان است و میل به یافتن یک انتها از سوی دیگر.
این روزها البته یک نکته‌ی خیلی خوب در زندگی‌ام در جریان است که بعدتر دوست دارم یک جایی در موردش مفصل حرف بزنم. اتفاق زنده و بخت‌‌یاری ویژه‌ام این است که شروع کارآموزی‌مان در بیمارستان کودکان بوده است. جایی که کلی مادر را هر روزه می‌بینم.
اگر بچه‌ها نبودند. اگر مادرها نبودند. اگر چای‌ مادرها نبود. خدایا زندگی چه جای ترسناکی می‌شد.
اضافه حرفی نیست. یادداشتی بود برای سال ۹۹. سالی که به قول عمران صلاحی «تنها درآمدمان، پدرمان بود.» یکی در توییتر هم وصف عجیبْ مطابقی با من را نوشته بود. سالی که صبورتر، غمگین‌تر و تنهاتر شدم. و این یک وضعیت طلایی است. زیباتر از ترکیب غم و صبوری و تنهایی مگر داریم؟ آخرش چه می‌شود را نمی‌دانم. ولی ۹۹ هم سالی بود از این زندگی. از دیدن. قلپ آب دیگری بود که در لیوان ظرفیت‌های‌ رو به اتمام عاطفی و احساسی‌ام ریخته شد. امید که سرریز نشود. امید که بتوان روزی چهره‌ی امید را در کنجی یافت.
امید که زندگی پیروز این نبرد باشد.

در تبریز پزشکی می‌خوانم. قبل‌تر در شریف برق خوانده و بعد از دو سال انصراف داده‌ام. به نوشتن علاقه دارم ولی چیزهای زیادی هست که باید بخوانم. هر دو را اما شدیدا دوست دارم هم نوشتن و هم خواندن را.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید