ادریس
خواندن ۱۳ دقیقه·۵ سال پیش

عشق!

The red umbrella - Daniel Del Orfano
The red umbrella - Daniel Del Orfano

الان که دارم می‌نویسم شرایط اطرافم اصلا عادی نیست. منظورم هم از اطراف، قیمت دلار و نابه‌سامانی‌های اقتصادی و گرانی و از این دست موضوعات کلان کشوری نیست - که قاعدتا نباید هم باشد - اطراف برای من الان یعنی همین کوچه‌ای که در آن زندگی می‌کنم و خانه‌های اطرافمان. خانه‌ی ما در کوچه‌ای قرار دارد که احتمالا اگر تا شعاع ۵۰۰ متری‌اش را بگردید حتی یک کوچه شبیه آن پیدا نخواهید کرد. بچه‌های زیادی که می‌آیند و از صبح تا شب - حتی خیلی شب - بازی می‌کنند و جیغ می‌کشند و بدتر از آن زنانی که هر وقت بیکاری‌شان بیشتر از حد توان طول کشید و عاصی‌شان کرد دعوا می‌گیرند و به جان هم می‌افتند. با صداهایی بلندتر از صدای بچه‌ها، جیغ‌هایی تندتر از جیغ‌های آن‌ها و حرف‌هایی خشن‌تر و البته پر از کینه و بغضی که در بچه‌ها کمتر می‌بینیم. راستش وضعیت کوچه‌ی ما هیچ عادی نیست.

همسایه‌ی روبری‌مان هم شبی نیست که با بچه‌های قد و نیم‌قد بحثش نشود و به باد فحششان نگیرد که آقا ما هم می‌خواهیم زندگی کنیم و استراحت داشته باشیم و مریض داریم - راست هم می‌گوید: آقا ر. پدر همسایه‌مان چند وقتی است حواسش به جا نیست و می‌گویند به مرض تلخ آلزایمر دچار گشته و روزگارشان را تلخ ساخته است، این را من متوجه نشده بودم چون مکالمه‌ی ما در همان سطح سلام بلند من و جواب سلام بلندتر او باقی‌مانده و فراتر نرفته است. - بر عکس پدر من و اکثر خانواده‌های همسایه‌مان که خود را عادت داده‌اند به این وضعیت نسبتا بغرنج کوچه.

برای من مدرنیته در حد همین قاب کوچک گوشی‌ام و چک کردن نظرات فلان شخصیت انتلکت و فلان سیاست‌مدار مهم و فلان دختر و پسر پولدار که با دوربین‌های گران‌قیمت‌شان عکس‌های زیبا می‌گیرند و کپشن‌های زیباتری هم ضمیمه‌شان می‌کنند و عضویت در توییتر و اینستاگرام و - راستش همین ویرگول حتی - و این قبیل بازی‌های کودکانه باقی مانده است و فضای واقعی‌ای که در آن روزهایم را به شب می‌رسانم همان‌قدر سنتی مانده است که شاید ۱۵، ۲۰ سال قبل همین کوچه و آدم‌هایش بود. مدرنیته حتی در حد یک بعدازظهر آرام در خانه‌ای آرام با آدم‌هایی اطراف آدم که معنای انزوا را بفهمند برای من رخ نداد.

نمی‌خواهم روده‌درازی کنم که اگر کسی این‌ حرف‌های مهمی! که دلم می‌خواست بزنم و این‌ حرف‌های عجیب مقدمه‌اش شده را خواند بگوید این یارو چقدر مهمل می‌بافد ولی همین الان ساعت نه و هفت دقیقه‌ی غروب سی‌ام تیرماه نود و نه، مستاجرمان دارد پسر ۴، ۵ ساله‌اش را دعوا می‌کند که حتی اجابت مزاجش هم برایش اعصاب خوردی است و گریه‌ی کوتاه پسرک باعث می‌شود نفهمم در ادامه مادرش دیگر چه چیزهایی می‌گوید. راستش من همیشه حق را به مستاجرمان داده‌ام. کوشاترین و وظیفه‌شناس‌ترین زنی است که در عمرم دیده‌ام. تمام زندگی‌اش پرشده از تلاش و پابه‌پای همسر راننده‌اش کارکردن برای کمی راحت‌تر کردن خیال همین پسرکی که شلوارش را کثیف کرده و دختر چند سال بزرگترش که معدل امسالش ۱۹/۸۱ شد و چند روزی سوری در منزلشان به پا کرد...

این‌ها همه را گفتم که بگویم شرایط اطرافم برای فکرکردن هم حتی عادی نیست چه برسد به نوشتن ولی با وجود همه‌ی این‌ها می‌خواهم از چیزی بنویسم که همیشه، غور و تدبر در آن؛ به ازمان و تداوم و حتی گاهی با تحیر و (دروغ چرا) گاهی هم با حسرت همراهم بوده است.

آن هم عشق است.

راستش به نظرم اگر قرار باشد مفاهیم بشری را دسته‌بندی کنیم و بنا به کاربردشان و به بیان کمی آکادمیک‌تر cite شدن‌شان بهشان رتبه بدهیم بعید می‌دانم هیچ چیزی یارای رقابت با عشق را داشته باشد. یا اقلا چیزهای خیلی کمی اینطوری پیدا می‌شوند. چیزهایی مثل خدا، عدالت، شادی و این قبیل چیزها.

ولی عشق به شکل عجیبی عمومی‌تر و در عین حال تاثیرگذارتر از همه‌شان رخ نموده است. فیلمی نیست که نبینیم، رمانی نیست که نخوانیم و حتی دوست و آشنا و رفیقی نیست که نداشته باشیم که عشق در روندشان، در پرده‌ی اجرا‌ی‌شان نقش اصلی را بازی نکرده باشد و یا حداقل از یکی از نقش‌های اصلی نباشد.

این میل البته که جنبه‌ای‌اش غریزی است و برمی‌گردد به همان ماده‌ی معروف، اکسی‌توسین. که خیلی‌ها می‌گویند اسم علمی عشق است اما ما انسان‌ها دوست نداریم حقایق را انقدر واضح پرتاب‌شده در صورتمان تحمل کنیم. شاید چون احساس می‌کنیم این همه‌ی واقعیت نیست.

خیلی دنبال تعریف عشق گشتم و چیزی دستگیرم نشد. حتی یکی از پرتکرارترین سوال‌هایی که مردم از گوگل می‌پرسند همین بوده است. "وات ایز لاو؟" یک‌بار سر کلاس یکی از اساتید بزرگوارمان که اسمش را هم دوست دارم ذکر کنم، دکتر مهستی علیزاده، اما پرسیدم. شبیه همان پرسش‌های موذیانه‌ای که خود دانشجو جوابش را می‌داند و می‌پرسد که صرفا پرسیده باشد. در میانه‌ی بحثی که یادم نیست از کجا سرک کشیده بود وسط بحث‌های مدیریت سلامتیِ کلاس، پرسیدم استاد عشق از نظر شما چیست؟ جوابی که منتظرش بودم هم همان بود: "عشق تعریفی ندارد. نمی‌توان عشق را تعریف کرد." استاد اما شگفت‌زده‌ام کرد و من تک به تک جملاتش را یادم ماند. گفت: (در حالی که تبسمی بر چهره‌اش نقش بسته بود و البته به شکلی که مطمئن شدم استاد خودش قبل از اینکه من از او بپرسم احتمالا خیلی زیاد به این سوال و جوابش فکر کرده و درباره‌اش خوانده است) "عشق سه رکن دارد: تعهد، صمیمیت و passion. این را هم گفت که passion را اشتیاق و حتی شهوت نیز ترجمه کرده‌اند. اما خود passion دقیق‌تر و نزدیک‌تر است. این‌ها هر سه را اگر دو نفر در ارتباط با هم داشتند، می‌توان گفت عاشق هم هستند."

م. یکی از دوستانم است. دختری که سالها دوستش داشت، و خیلی هم دوستش داشت، گذاشته بود و با یکی رفته بود. زیاد با هم درد دل می‌کنیم. یک‌بار گفت: با چند تایی دختر بعد از او آشنا شده‌ام ولی این را از من بپذیر و یادت باشد: "عشق فقط یکبار برای آدم پیش می‌آید." پس از آن یکبار در تقلای آن حسی هستی که آن اولین به تو ارزانی داشته است و من برای همین بوده که نتوانسته‌ام با هیچ یک از این بعدترْ دختران اخت شوم، آن اولین را جست‌وجو می‌کردم و نیافتم.

الف. یکی دیگر از دوستانم است. شرایط سختی دارد. الف. داستان زندگی‌اش آن‌قدر عجیب است که اگر کسی همت کند - و چه کسی بهتر از خودش - و بنویسدش مطمئنا کمتر خواننده‌ای می‌تواند باورش کند. خود الف. اما مثل من فکر می‌کند که آدم‌های زیادی هستند که داستان‌های زندگی‌شان می‌تواند آن‌قدر کتاب‌های پرفروشی شود و ذخیره‌ی تراژدی‌‌های ما را سنگین‌ و سنگین‌تر کند که داستان زندگی او در برابر آن‌ها خیلی هم چیز عجیبی نیست. مشکل این است که شاید آن‌ها ویکتور هوگو یا خالد حسینی‌ای ندارند که راوی دردهاشان بشود. من البته می‌دانستم اغراق می‌کند. در هر دو مورد.

الف. چند شب پیش به من زنگ زد. گفت که زن گرفته است. در یک شهر دیگر است. کار پاره‌وقتی پیدا کرده با درآمدی اندک. مقدارش را می‌گویم اشکال ندارد. یک و دویست. گفت کل پس‌اندازش هم ۳ میلیون تومان است. هنگ کرده بودم. نمی‌فهمیدم چطور و برای چی. خیلی تلاش کردم برایش توضیح دهم که این‌طور بی‌گدار به آب زدن چقدر خطرناک می‌تواند باشد. از صحبت‌هایش فهمیدم که حساب زیادی روی وام ازدواج باز کرده است. با رعب و هراس از آینده‌ای که پیش‌روی‌ما و به طور خاص‌تر او می‌تواند باشد ادامه دادم ولی احساس حقارت‌آمیز کارگر نیفتادن حتی یک کلمه از سخنانم در روحیات او و امید واهی برگرداندن او از مهلکه‌ای که به باور من در حال واردشدن با کله در آن بود به سختی آزارم می‌داد. از حالت خاص و شیرین نامزدی گفت. از این‌که خیلی فرق دارد با یک دختر بنشینی و حرف بزنی. از این گفت که نمی‌تواند به خوبی حس زیبای درک‌شدن و محبت خاصی که بین یک زوج برقرار است را بیان کند و برایم آرزو کرد که خودم تجربه‌اش کنم و به قولی نمی‌خواهد اسپویلش کند، و این که حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند. وقتی گفتم خیلی کم به ازدواج فکر می‌کنم و در این شرایط تا حد دغدغه‌ی درجه چندمی برایم نزول کرده است، اول کمی متعجب شد و بعد از کمی مکث بلافاصله پرسید: خب با نیاز فیزیولوژیکت چه می‌خواهی بکنی؟ گفتم نمی‌دانم. چون می‌دانست بالاخره تا حدی، حد و حدود مذهبی سرم می‌شود و آدم هر کاری نیستم این را پرسید به گمانم.

من هم توضیح دادم که از آن‌چیزی که فکرش را می‌کردم داریم بدبخت‌تر می‌شویم و منتظر می‌مانم که ببینم آخرش چه می‌شود. منتظر گشایش می‌مانم. انتهایی و گشایشی که هردومان می‌دانستیم انتظار رسیدنش خیالی خوش‌دلانه بیش نبود. چون همیشه بدتری وجود داشت و هردویمان هم می‌دانستیم که منتظر بدتر‌بودن‌ها چه شکلی است. بعد که پرسیدم خب بگو ببینم چرا کمی صبر نکردی؟ کمی پول جمع می‌‌کردی بعد آسوده‌تر می‌رفتی پی ازدواج. مساله‌ی نیاز فیزیولوژیک پیش گفته را پیش کشید و من هم سکوت کردم. ما از عشق خیلی کم حرف زده بودیم. عشقی در کار نبود. حرف از گرانی و کرایه خانه و وام و کار و این‌ها بود. برای همین بود وقتی بهش گفتم راستش من دوست دارم عشق برایم اتفاق بیفتد خیلی مسخره‌ام کرد. شاید چون قاعدتا باید تا الان برایم اتفاق می‌افتاد.

ع. دیگر دوستم است. حرف‌های دوستانه‌مان اغلب به دعواهای دشمنانه تبدیل می‌شود. خیلی غیرعامدانه و اعصاب خورد کن. با این‌که یکدیگر را می‌فهمیم اما در عین حال خیلی جاها هم یکدیگر را نمی‌فهمیم. از عشق اما که حرف می‌زنیم انگار موج‌های خروشان صحبت‌ها به ساحل رسیده باشند. از معدود کسانی است که عشق را آن‌طور می‌بیند که من می‌پسندم. برایم توصیفی فرستاد از عشقی که او می‌بیند. بعد اسکرین شات یک استوری را برایم فرستاد که در آن نوشته بود: "ناراحت از این‌که ندارمش! خوشحال از این‌که می‌توانم تصور کنم که دارمش. ناراحت از اینکه فقدانی را تجربه می‌کنم، خوشحال از اینکه پرکردن این فقدان غیرممکن نیست. ناراحت از اینکه از خود بیخود شدم و خوشحال از اینکه دارم خود دیگری می‌شوم. وقتی این ناراحتی با این خوشحالی ترکیب می‌شود اکسیری تولید می‌کند به نام عشق. و صد لعنت به این عشق که نه خوشحالی است و نه ناراحتی. این عشق ماشینی است که از جنگ این خوشحالی و ناراحتی تغذیه می‌کند و چه بسا حرکت می‌کند. حرکتی که هیچ چیز جلودارش نیست. حرکتی که ما را به حرکت در می‌آورد. آری عشق هیچ وقت بنده ما نبود که ما بنده عشق بودیم و هستیم. لعنت به عشق. بگو... بلند هم بگو. لعنت به عشق." و بعد هم یک چیزهای عجیبی در مورد عشق گفت.

چند تا از دوستان دیگر دبیرستان و دانشگاه هم که ‌می‌شناختمشان و نخ آشنایی بینمان روز به روز باریک‌تر و مستعدتر برای پاره‌شدن می‌شود هم این اواخر مزدوج شده‌اند. رفته‌اند سر خانه زندگی‌هاشان. بعضی‌هاشان محتمل و قابل انتظار بود. بعضی‌هایشان هم صادقانه نه.

به این فکر می‌کنم که چه معیارهایی را تراز قرار داده‌اند؟ دنبال چه رفته‌اند؟ زندگی‌هاشان چه گمگشته‌هایی دارد که تنها چاره را در پیوستن به انسانی دیگر یافته‌اند؟ به جربزه و جسارتشان حسودی‌ام می‌شود و آن ته‌ مه ها هم برای حماقتشان متاسف می‌شوم. حالت دوگانه‌ای دارم.

فقط آرزو می‌کنم که عشق برای همه‌شان رخ داده باشد. چه با تعریف استاد درس مدیریت سلامت ما. چه با هر تعریف دیگری و چه بدون هر تعریفی.

امیدوارم صرف نیازهای فیزیولوژیک نباشد. به حرکتشان وادارد. اگر برایشان اولین هم نیست به امید یافتن اولین نبوده باشد.

در مورد عشق خیلی دوست دارم بیشتر فکر کنم. بیشتر بخوانم. چون چیزهای خیلی کمی از آن می‌دانم. در این میان آن‌چه که برایم واضح است این است که کماکان دوست دارم عشقم را در سال بد بیابم. سالی به بدی حتی همین سال. و اگر نیافتم هم آسوده باشم از این‌که من سعی کردم آن‌طور که بامداد گفته بود ایستاده‌ای ابدی در زیج جست‌وجو بمانم. ولی نیافته‌ام. که عشق سراسر تقلای مسیر است و وصل، آب سردی است بر پیکره‌ی آتشینش احتمالا. آن‌طور که احسان عبدی‌پور در داستان زیبای کبریت گفته بود: "آدم تا به کرانه‌های هفتاد سالگی نرسد پی به این راز غریب نمی برد که به حالش بهتر آن است که عشقش را طی یک ماجرای خییلی درام دار و موزیک خور از دست بدهد و آن وقت تا قبر حسرت به دلش بماند. حتی و حتی اگر آن زن در خانه یک مرد دیگر باشد و دم کشْ دورِ درِ دیگِ دم پختِ مرد دیگری بگذارد."

عشق عزیزی که اتفاق می‌‌پندارمت، چه رخ بدهی چه نه. من از پیش برنده‌ی این بازی زیبایت هستم.


در تبریز پزشکی می‌خوانم. قبل‌تر در شریف برق خوانده و بعد از دو سال انصراف داده‌ام. به نوشتن علاقه دارم ولی چیزهای زیادی هست که باید بخوانم. هر دو را اما شدیدا دوست دارم هم نوشتن و هم خواندن را.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید