ادریس
ادریس
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

نام‌ناپذیر

فکر می‌کنم بیشتر از میانگین بقیه‌ی آدم‌های دور و ورم به چرایی‌ها فکر می‌کنم و فکر می‌کنم که بیشتر از بقیه‌ی چرایی‌ها به چراییِ «وجود» فکر کرده‌ام. خیلی دنبال هدف گشته‌ام. چیزهایی هم خوانده‌ام که البته نتوانسته‌اند - یا شاید هم خودم نخواسته‌ام که بتوانند! - زیاد راهگشا باشند. پارسال اگر کسی ازم می‌پرسید که دنبال چی هستی یک واژه‌ی آماده برایش داشتم. چون واقعا بعد از خیلی فکرکردن و خیلی سنجیدن و خیلی بالا و پایین پریدن بهش رسیده بودم. اون واژه هم چیزی نبود جز «رضایت». بعد یک دنیا حرف هم در تاییدش و البته توضیحش می‌توانستم بزنم که هنوز هم البته می‌توانم. ولی بعدتر که با خودم فکر کردم دیدم این‌ها حرف‌های جدیدی نیستند. نه این‌که الزاما هر چیز جدیدی بهتر باشد و یا این‌که درست نباشند، فقط حس کردم توی این توضیح‌ها و استدلال‌هایی که من برای خودم تراشیده‌ام جای یک چیزی خالی است. و نمی‌دانستم چی.

چند شب پیش یکی از بچه‌های دوران دبیرستان گروهی زد و تعداد زیادی از بچه‌های اون سال‌ها رو اون‌‌جا اد کرد. خیلی حس عجیبی داشت بعد این همه مدت پیدا کردن خیلی از آدم‌هایی که بخشی از زندگی سال‌های شیرین دبیرستان بودند و سال‌ها بود هیچ خبری ازشون نداشتم.

هر کدوم جایی بودن. یکی سربازی، یکی دانشگاه، یکی شیفت، یکی خونه و یکی هم بچه در بغل! که اتفاقا این آخری صدای گریه و خنده‌ی نوزاد تازه به دنیا اومده‌ش رو به اشتراک می‌ذاشت و قربون صدقه‌‌ش می‌‌رفت و من هم غرق در تعجب شده بودم.

باز یاد سال‌هایی که از دست داده بودم برگشت و برای چند لحظه‌ - از آن چند لحظه‌های لعنتی مدام تکرار شونده - اوقاتم رو تلخ کرد. و دوباره اون حس تلخ شکست واقعی و عقب‌موندن قلبم رو فشرد. پیش خودم دوباره ستون مزایا رو کنار ستون معایب مغزم زود قرار دادم. بعد یک چیزی اذیتم کرد دوباره. یک طعم بدی توی تار و پود وجودم چشیدم که نمونه‌اش رو سراغ نداشتم. به قول یکی از بچه‌‌ها که همیشه می‌گه نیاز زیادی به کلماتی حس می‌کنه که خلق نشده‌‌اند من هم نفهمیدم اسم اون حالت رو چی باید بذارم که بتونم تفسیرش کنم. حداقل تلاش کنم از شدتش کم کنم و یا اقلا راه چاره‌ای رو جست‌وجو کنم.

برگشتم به اون روزهایی که با وجود این‌که کارت دانشجویی شریف دستم بود و مثلا می‌تونستم مثل بقیه از اون استخر عجیب و غریب معرکه‌اش با فقط سانسی ۲۰۰۰ تومان استفاده کنم، بروم کلاس ارشدی که عارف توش درس می‌داد و ببینم یک سیاستمدار - که آن روزها خیلی مهم‌تر از الان بود برای ما!- چه‌طوری درس مخابرات می‌دهد؟ و حتی بروم عضو رسانا شوم که مثل آن بچه‌هایی که در بدترین حالات جفت پدر مادرهاشون کارمندی، معلمی،دکتر مهندسی بودند و قیافه‌هاشان - که البته بعدتر فهمیدم ارزیابی قیافه از همان وقتی که مراجع از در می‌آید داخل و می‌شود خیلی خیلی چیزهاش رو حدس زد از عناصر مهم یک شرح‌ حال روان‌پزشکی است. - داد می‌زد این‌ها مثل من نیستند یا بهتر بگویم من مثل این‌ها نیستم - چون تعداد آن‌ها خیلی خیلی بیشتر بود و من عنصر نامطلوب آن اتمسفر شمرده می‌شدم. - کارهای علمی - فرهنگی بکنم و اردو بروم و از این چیزهای معمول دوران دانشجویی من هم تجربه کنم!

ولی خیلی از اون کارها رو نکردم و تقریبا در هیچ جمعی نتوانستم خودم رو تحمیل کنم با این‌که واضحا آن‌قدرها کار شاقی نبود. و این حس از همان روز اول رفت توی اعماق ذهن و روحم. دلزده شدم. دنبال کسی یا چیزی می‌گشتم که نمی‌دانستم کیست یا چیست؟ مشکلی داشتم که مشکل نبود! یک لوزرِ واقعی شده بودم که حالم از خودم به هم می‌‌خورد. خیلی زیاد می‌خوابیدم. درس‌ها رو نمی‌فهمیدم و هم‌چنین بچه‌ها رو. اگر آن روزها مثل الان خوردن داروهای ضدافسردگی مثل نقل و نبات، باب شده بود بعید نبود شروع می‌کردم و شاید هم واقعا کار درست همان بود. ولی بدبختی این‌جا بود که می‌دانستم افسرده نیستم و واقعا هم نبودم! غمی داشتم ناشی از سیلی بزرگی که واقعیت به من زده بود. واقعیت به من گفت تو در مکانی هستی که به آن تعلقی نداری. تو با این‌که همه‌ی حقوق قانونی‌ات به عنوان یک دانشجو به رسمیت شناخته شده خودت هنوز این واقعیت را نپذیرفته‌ای. با این‌که خوب می‌دانستم آن پسر خیلی فوق‌العاده‌ی مودبی که خانه‌شان شمال تهران بود و فقط هزینه‌ی شهریه‌ی یک سال مدرسه‌اش در شهری مثل شهر ما معادل خرج کل تحصیل ۱۲ ساله‌ی یک دانش‌آموز نوعی به حساب می‌آمد خیلی خوب من را پذیرفته و من واقعا از هم‌کلامی با او حس خوبی دارم ولی یک چیزی همیشه ته دلم می‌گفت که پسر! بی‌خیال. تو هیچ درکی از شرایط و طرز فکر این شخصیت فوق‌العاده نداری و احتمالا اون هم همین‌طوریه نسبت به تو. این احساس تعلق نداشتن البته فقط از بعد مالی و اقتصادی نبود. گرچه معتقدم این بعد از زندگی روی تقریبا همه‌ی بعدهای دیگر اثرات خیلی عمیقی داره اما در بررسی حوزه‌های مختلف و به صورت مستقل من خیلی وقت‌ها کاملا از آن جنبه صرف‌ نظر کردم و متاسفانه نتیجه باز همان بود که بود.

تصمیمم برای رفتن از آن‌جا پیش از هر چیز قیامی بود بر علیه احساس گم‌شدن، غربت و غرابت دلگیر عدم تعلق به جایی که در آن هستی و زندگی‌ات را می‌گذرانی. و این یک خطرکردن بود و یک شکست و قماری بود که روی حداقل ۳ سال از بهترین سال‌های زندگیم می‌کردم. باید با طالع‌قمر - همان پسر خوب تهرانی پیش‌گفته - و خیلی از طالع‌قمرها و البته جمع خوب چهار نفره‌ی اتاق خودمان که بهترین و مشابه‌ترین از نظر سطح دغدغه با من بودند خداحافظی می‌کردم.

این همه روده‌درازی کردم و این‌ها همه را گفتم که بگویم با آن‌که امروز و در جایی که هستم از نظر اجتماعی خیلی از آن احساس عدم تعلق کم شده و خیلی خوب - حداقل بهتر از اون دوران - از همان ابتدا حواسم بود که خودم را گم نکنم ولی هنوز در یک جایی مشکل دارم. همان‌طور که آن‌وقت‌ها اندازه‌ی یک دانشجوی تیپیک شریف غرور - ی که زیباست و حتی ممدوح! -نداشتم، به خودم افتخار نمی‌کردم و خودم را جزوی از آن جمع نمی‌دانستم؛ احساس می‌کنم الان هم به شکل جدیدی همان‌طور هستم. آن اندازه غروری که بقیه‌ی دانشجوهای پزشکی دارند را ندارم، آن اندازه که آن‌ها آینده‌های خودشان را زیبا تصور می‌کنند من نمی‌کنم، آن اندازه که آن‌ها حسِ - شاید به حق و واقعیِ - تافته‌ی جدابافته‌بودن دارند، من ندارم و از همه مهم‌تر آن اندازه که آن‌ها دنیای‌شان مثل روپوش‌های‌شان سفید و اتوزده است و آینده‌هاشان از آن هم سفیدتر - که شاید این هم به این دلیل باشد که حجم خوبی از آدم‌های این‌جا هم بچه‌های دکتر، مهندس و اقلا معلم‌هایی هستند که زندگی‌شان خیلی راحت و خوب بوده و به این فکر می‌کنند خودشان که دکتر شوند قرار است دیگر چه نور علی نوری شود زندگی‌شان - من به همان اندازه و حتی بیشتر دنیایم سیاه است، امروزم سیاه و آینده را هم بدبختانه سیاه می‌بینم. الان شاید بهتر توانسته باشم منظورم را از آن حس و حالی که اول گفتم توضیح دهم که البته تلاش ضعیف و مذبوحانه‌ای بود.

هنوز به این نتیجه نرسیده‌ام که باید مثل بقیه‌ی بچه‌های این‌جا شوم یا نه. درست کدام است؟ مشکل از من است یا اساسا مشکلی وجود ندارد و من دارم مشکل‌تراشی می‌کنم؟ ولی احتمالا باید بیشتر بهش فکر کنم. خصوصا که الان چیزی که در حد احساس رضایت و حتی بیشتر از آن می‌تواند کمکم کند همین احساس تعلق است. من شدیدا به جایی، آدم‌هایی و اتمسفری نیاز دارم که در آن بیگانه، تنها و با دردهای خیلی شخصی نباشم. نیازمند دردهای مشترکم. ولی اگر به قول بزرگی در هر چیز مشترک نوع خاصی از ابتذال نهفته باشد چی؟ نمی‌دانم. به این‌جاها که می‌رسم یعنی باید یک جوری ته حرف را هم بیاورم که خب کار ساده‌ای نیست و البته لزومی هم شاید نداشته باشد.

در تبریز پزشکی می‌خوانم. قبل‌تر در شریف برق خوانده و بعد از دو سال انصراف داده‌ام. به نوشتن علاقه دارم ولی چیزهای زیادی هست که باید بخوانم. هر دو را اما شدیدا دوست دارم هم نوشتن و هم خواندن را.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید