شاید فکر کنید یه نوشته غمگین میخوام بنویسم که کاش صبح نیاد یجورایی بخوام به مرگ اشاره کنم اما نه... دلم میخواد امشب رو تو رویاهایی که همیشه ارزو شو دارم و میدونم رسیدن بهش خیلی سخته غرق بشم ازش بیرون نیام همونجا انقدر بمونم تا واقعی بشن همه ما از این دست شب ها داشتیم و خواهیم داشت رویاهای شیرین و یا حتی غمگین چیزایی که برای دیگران قابل درک نیست امشب دلم میخواد تو رویای داشتن باغم که با دست های خودم تک تک درخت هاش و کاشتم و شاهد بزرگ شدن و به ثمر نشستنشون بودم غرق بشم باغی که الزاما بزرگ نیست باغی با همه درخت های میوه ای که میشه پرورش داد با چند تا درخت سرو سر به فلک کشیده تو یه شب پاییزی که نه سرده و نه گرم بشینم رو پله های جلویی خونه ام که تو اون باغه و به صدای بادی که توی اون درخت ها میپیچه گوش بدم روحم و رها کنم بذارم با صدای زوزه باد هر کجا که میخواد بره....
لذت شنیدن صدای باد توی برگ های سرو رو با هیچ چیزی تو دنیا عوض نمیکنم لذت رهایی که این حس بهم میده وصف ناشدنیه یه حس ازادی ، رهایی، سرکشی، غرور و خیلی چیزای دیگه که همه با هم جمع شدن تا یه حس بی نظیر و به تو القا کنن...
بی صبرانه منتظر اون روز میمونم حتی اگر تا اخرین روز زندگیم طول بکشه
Dream