بهتر است در کنار این قصه کوتاه، به آهنگ War Ensemble از گروه Slayer گوش بدید
هوا طوری بود که انگاری داشت همه آسمان فرو می ریخت. کسی باورش نمی شد که نمی توان در این فضا حتی بتواند برای چندین دقیقه دیگر زنده بماند. کم کم آسمان به رنگ تیره چرک مرده قرمز رنگی تغییر پیدا کرد. حال تصویر یه سامورایی خسته را می بینیم که به صورت دو زانو بر روی زمین نشسته است. لباس رزم قدیمی ژاپنی به تن دارد. کف دست هایش را، رو به روی هم با فاصله ای نسبت به هم نگه داشته است، گویی انرژی تاریک از دنیایی دیگر در میان آن دست ها حرکت می کند. شمشیرش بر روی یک پایه کوتاه در تاریکی می درخشد. گاهی رگه های از گدازه و تاریکی بر روی شمشیرش هویداد می شود. موجوداتی از دنیای دیگر در پشت درب اتاق ایستاده اند و منتظر یک مبارزه هستند. نیازی به این بازی ها نیست. کاملا معلوم است که سامورایی باید توسط این موجودات بد ریخت کشته شود. او قرار است قطعه قطعه گردد. موجودات فضایی هم نیازی به این وقت تلف کردن ها ندارند. هیچ نیرو فرا انسانی وجود ندارد. حتی سامورایی هم نمی خواهد خودش را نجات دهد. او می داند تمام این زندگی ای که اکنون دارد حتی ارزش فکر کردن را هم ندارد. او هم اکنون به قدرت زایش کهکشانی دیگر نگاه می کند. قدرتی، که اینقدر زیاد است که بیننده در هم می شکند و به چیزی دیگری تغییر ماهیت می دهد. هم چیز ممکن می شود. لحظه ای دست در تار و پود فضا می برد و سامورایی نشسته را به سواحل زیبایی میامی در یک ماشین قدیمی می برد که در کنار چندین دختر زیبا نیمه برهنه در حال حرکت در جاده ای ساحلی هستند. زمانی که دستش را از فضا و زمان جدا می کند، همه چیز به حالت ترسناک اولیه اش باز می گردد. این همان بازی خدایان است. عبور در میان زندگی های موازی. همه منتظر اند. راستش سال هاست که منتظرند. بیننده دارد از بازی کردن لذت می برد، لذتی که سال هاست ادامه دارد. من هم نمی دانم چند سال است که قرار است یه جنگ چند ثانیه ای در بگیرد.