edyvahed
edyvahed
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

ماینری از جنس انسان

هر لحظه اوضاع بد تر می شد، پخش شبکه های سراسری در سر تاسر کشور قطع شده بود. کامران به همراه مادرش در خانه و در یک اتاقی که تمامی درها و پنجره های آن به خوبی پوشانده شده بود، پناه گرفته بودند. شایعه شده بود فرازمینی هایی که به کشور حمله کرده‌اند، از همه موانع نظامی عبور کرده و با تکنولوژی فوق العاده ای که دارند، کسی نمیتواند در برابر آنها تاب بیاورد.

شایعه ها تمامی نداشت، می گفتند که انسانها را با خود می برند و از آنها به عنوان برده جنگی استفاده می کنند. قدرت ذهن خوانی دارند، نسبت به ما لاغرترند، روی دو پا راه میروند و سر بزرگی دارند، اما حرف نمی زند.

حال دنیا را از چشم کامران دنبال می‌کنیم. همانطور که در گوشه ای از اتاق به همراه مادرم نشسته بودیم و مادرم سرم را نوازش میکرد، به طور ناگهانی ساختمان تکان شدیدی خورد و تصور کردیم که دیوارها دارند از هم جدا می شوند. مادرم مرا در آغوش خود بیشتر فشرد و به سختی می توانستم از لای دستان مادرم، درب ورودی اتاق را ببینم. ساختمان گوی از هم جدا می شود، بدون آنکه آواری بر روی سر ما بریزد.

همانطور که در بغل مادرم بودم، حس کردم که فرش زیر پایمان و کف اتاق در حال دور شدن از ماست، اما من و مادرم به سمت پایه های ساختمان سقوط نمی‌کنیم، گوی در هوا معلق هستیم.

کف زیر پایمان به سرعت به رنگ خاکستری بدل می گردد و انگار در یک مکعب ساخته شده از بتن هستیم که نورهایی از سقف آن، بر ما تابیده می شود.

صدای ضربان شدید قلب مادرم را حس می کنم. زندگیمان در یک چشم به هم زدن به چیزی بدل شد که در بدترین کابوس هایمان نیز سراغی از آن نمی گرفتیم. صدایی از لرزش ساختمان ها به گوش می رسید و وحشتی که از آن حاصل می شد را حس می کردیم.

کم کم اتاق روشن می شود و حضور چندین آدم فضایی را در اتاق حس میکنیم. همانطور که شایعات آنها را تعریف می‌کردند، قد کوتاهی داشتند، سری بزرگ، عضلاتی نحیف و با سکوتی مرگبار ما را نگاه می کردند.

من و مادرم، در هوا دست و پا میزدیم و تلاش می کردیم خود را به دیوار پشت سرمان بچسبانیم. به نظر من، آنها انسان بودند اما گویی کمی آب رفته باشند. ناگهان چنگال هایی از جنس فلز از نا کجا ظاهر شدند و من و مادرم را از هم جدا کردند. مادرم را از اتاق خارج کرده و این دستگاه ها بدون آنکه آسیبی به من بزنند من را در هوا نگه داشتن.

گویی همزمان چیزی در درونم تغییر کرده بود که هیچ دردی حس نمی کردم، در حالی که می فهمیدم یکی از چنگال ها به چیزی شبیه دریل تبدیل شده و دارد جمجمه ام را سوراخ میکند. خون گرم و سرخ از روی صورتم جریان داشت و بعد از چند ثانیه این جریان قطع شد و اشکی از گوشه چشمم آمد و بعد از آن، همه چیز بهرنگ سفید ختم شد‌.

به ناگاه در یک وان سربسته، از خواب به آرامی بیدار شدم و بدنم به دستگاه های مختلف بسته شده و نمیتوانم در مایعی که در آن می غلتم، کنترل بدنم را به دست بگیرم. خیلی خیلی خسته ام، حس می کنم مغزم پر شده است از، اعداد تکراری که نمیتوانم معنی آنها را بفهم.

حال، به نگاه راوی داستان باز می گردیم و می بینیم کامران در یک محفظه شیشه ای زندانی شده و بدنش به هزاران سیم و کابل متصل است. بسیاری دیگر از هم سن و سالانش نیز به همین نحو در بند هستند. حقیقت این بود که یک فرهنگ فرازمینی، برای آنکه بتواند به ارزان ترین نوع دستگاه محاسباتی پخش شده، دسترسی داشته باشد، به این سیاره حمله کرده و تمامی نوع بشر این سیاره را بمانند مابقی سیاره های دیگر به بند کشیده اند، که بتوانند این افراد را به ماینری تبدیل کنند که واحد پولی کهکشانی را محاسبه و از این طریق، ثروتی نجومی به دست آورند.

علمیتخیلیsyfyفرازمینی
همه چیز با یک آهنگ شروع می شود و خون در رگ هایم جریان می گیرد و می خواهم تمام تصویری که در ذهنم دارد را بنویسنم، اما گاهی کلمات کم می آورند، قصه وا می رود و من دوباره به سر کارم بر می گردم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید