اولین روزی که وارد دانشگاه شدم فضای عجیب غریبی رو تجربه کردم . درحالی که خودم اونجا غریب بودم . نه فقط تو دانشگاه ، بلکه توی اون شهر . آدمای مختلف و متفاوت ، عقاید و سلایق رنگارنگ و خیلی مسئله های دیگه . اولین کلاس با تمام حس بی روح طور و خشک بودن خودش برام جذاب بود . این جذابیتش فقط بخاطر جدید بودنش بود که به مرور زمان از بین رفتش . پرسه زدن تنهایی توی ی شهر دیگه ، دور از خانواده و فامیل و دوست و رفیق واقعا حس جالبیه . سیگار کشیدن توی یه پارک درحالی که داری به اسمون نگاه میکنی و مغزت خالیه خالیه و به هیچ چیزی فکر نمیکنی میتونه جالب باشه . خیلی دلم میخاست دانشگاه تهران قبول بشم ولی خب نشد و اومدم شهرستان ولی خب حداقلش اینه دانشگاهمدولتیه مگه نه؟ ولی خب اینجا بی کسی و بی پولی و بیکاری و خیلی مشکلای دیگه واقعا زندگی رو برامسخت کرده . انگار دارم برای بقا تلاش میکنم . دیگه پدرم نیست اگه نتونستم اون کمکمکنه یا مامان قشنگمنیست کنارم که اگه اسیب روحی دیدم به یه آغوش گرم مهمونم کنه . یا داداش احمقم که همیشه باهم جنگ داریم . یا رفیقام که یه دوری بزنیم یا هرچیز و هر کس دیگه ای . خودممو خودم . تنهای تنها بدون هیچ پشتوانه و دلگرمی و تنها چیزی ک میدونم اینه که من باید بتونم . به خواستن یا نخواستنم نیست . من باید بتونم . باید از پسش بر بیام و نباید کم بیارم . تمام