
نمیدونم دقیقاً کی بزرگ شدم.
نه سوت شروعی بود، نه چراغ خاموشی که بگه "بازی تموم شد".
فقط یه روز، بدون اینکه متوجه بشم، دیگه نمیشد موهای عروسکهام رو ببافم و باهاشون دنیای خیالی خودم رو بسازم.
چون دیگه کسی نبود که توی بازیام شریک بشه.
یهروز چشم باز کردم و دیدم، دیگه نمیتونم بیدغدغه بخندم، یا حتی بیدلیل گریه کنم!
باید خیلی چیزا رو بفهمم، باید حسابکتاب داشته باشم.
همه چی باید دلیل داشته باشه، حتی حال بدم.
یه روز برگشتم دیدم همه چی هست ولی انگار هیچی نیست!
حتی دیوارا سرجاشونن ولی صدایی از بین شون شنیده نمیشه. نه خبری از بازیه، نه قایمموشک و نه حتی خنده های بی دلیل؛ فقط سکوت.
بزرگ شدن برای ما دخترا یه درد خاص داره.
نه فقط بهخاطر تغییر بدن یا صدای مردم.
بهخاطر توقعاته.
باید خانوم باشی، باید فهمیده باشی، باید مؤدب باشی، باید...
همهش باید، باید، باید.
و هیچکس نمیپرسه: "میخوای؟ میتونی؟ حالت خوبه؟"
بچه که بودم، همیشه به سادگی لباس میپوشیدم. الان باید ببینم چی مناسب تره، کی چی میگه، چی زشته، چی قشنگه.
وقتی بچه بودم، دوست داشتن ساده بود.
با یه شکلات آشتی میکردیم.
با یه برچسب خوشحال میشدیم.
الان دوست داشتن یهجوری پیچیده ست، که آخرش هم نمیدونی طرف واقعاً دوستت داره یا نه. جالب اینجاست که الان حتی خودتو هم گاهی درست نمیشناسی!
یهروزی توی اتاقم نشستم، همون جایی که عروسکهام بودن.
دیدم همشون رو جمع کردم گذاشتم توی یه کارتن.
نه چون دیگه دوسشون نداشتم. چون انگار یه نفر بهم گفته بود: "دختر خوب دیگه با عروسک بازی نمیکنه."
و من، بدون اینکه بدونم چرا، پذیرفتم.
ولی راستش؛
من هنوز هم اگه بتونم، میخوام اون حس آزادی و بیخیالی رو دوباره تجربه کنم. دلم یه گلسر کوچیک میخواد.
هنوز هم دلم میخواد کسی بغلم کنه و بگه:
"عیبی نداره... هنوزم میتونی بچه باشی."
گاهی فکر میکنم اگه یهروز بچهم رو ببینم که با عروسکش تو کوچه بازی میکنه،
نمیگم "بزرگ شدی دیگه"،
نمیگم "جمعش کن".
میذارم تا میتونه بچگی کنه.
تا جون داره، بخنده، خاکی شه، دل بده، دل ببُره...
چون یهروزی میرسه که خودش با دل خودش خداحافظی میکنه.
الان که دارم اینو مینویسم، نه عروسک دارم، نه کوچهای هست برای دویدن و لی لی بازی کردن.
ولی یه چیزی دارم که بهم میگه:
اگه یهروز توی دل یه خاطرهی ساده، لبخند زدی، بدون هنوز اون بچهی درونت یهجایی توی قلبت زندهست.
فقط صداش کمه و توی شلوغی دنیا گم شده...