غروب روز قبل از شهادتش، همراه خانوادهام به خانهی مادرم رفتیم. دور هم نشسته بودیم و صحبت میکردیم.
چند دقیقه بعد، امیرحسین هم آمد و کنارمان نشست.
موضوع اصلی گفتوگو، جنگ ایران و اسرائیل بود که چند روزی از شروعش میگذشت.
در آن جمع، نگاهش آرام بود…
آرامتر از همیشه.
چهرهاش درخشش عجیبی داشت؛
گویی نور تازهای در وجودش پیدا شده باشد.
بعدها فهمیدم این آرامش، آرامشِ کسی است که دلش با آسمان گره خورده…
من پشت کامپیوتر مشغول کار بودم که تلفن همراهم زنگ خورد.
امیرحسین بود. با همان صدای آرام و مهربان همیشگی گفت:
«سلام داداش… لطفاً نگاه کن ببین امروز اسرائیل به کجاها حمله کرده.
ما اینجا از حملههای خودمون خبر داریم،
ولی از حملههای اونا نه.»
تماس کوتاه بود؛ قطع شد.
من جستوجو کردم، آخرین اخبار را خواندم و ساعت ۱۲:۴۹ دوباره به او زنگ زدم:
«فقط به شیراز و اصفهان حمله کردهاند.»
امیرحسین با دقت گوش داد و آهسته گفت:
«پس هنوز به قم حمله نکرده…»
و با آرامش خداحافظی کرد.
هیچوقت فکر نمیکردم این، آخرین گفتوگوی برادرانهی ما باشد…
پادگانشان مورد حمله قرار گرفت.
فردا صبح خبر رسید:
امیرحسین، اولین شهید پادگان و سپاه قم.
آخرین نگاهش، آخرین کلماتش، آخرین آرامشش…
همهشان تا همیشه در قلبم ماندهاند.
لحظههایی که انگار خودش میدانست پایان راه دنیاییاش نزدیک است،
اما ما هنوز غافل بودیم…
🌹 یادش جاودانه؛ برادری که انگار نور شهادت را از پیش میدید…
آرام و پذیرفته، گویی منتظر پرواز بود.
راوی: برادر شهید
