پیشگفتار: امروز دقیقا ۲ ماه از رسیدن من و شروع زندگی جدید در یک کشور جدید میگذرد. با خود قرار گذاشته بودم که هرچند ماه یکبار بنویسم از تجربیات و شرایط حال و هرچه که ممکن است به درد خواندن بخورد. حالا این اولین نوشته.
گفتار اول: خداحافظ تازه واردها
انتظار چیز قشنگی نیست، حتی یک ساعت. ۸ - ۹ ماه که جای خود دارد. اصلا گویا هرچه اتفاقی بزرگتر انتظار برای آن طولانیتر و رنج آورتر. مدت طولانی گذشت تا نمایندگی کشور مربوطه وقت ۱۰ دقیقهای به من بدهند تا مدارک را به آنها بدهم و چند هفته صرف کنند تا ببینند که آیا فرد مناسبی برای کاگری در کشورشان هستم یا نه. اما این ۸-۹ ماه چطور گذشت؟! قطعا این زمان آنقدر طولانی بود که اتفاقات بد و خوب جایی برای خودنمایی داشته باشند. خوشبختانه دوستانی بودند که کمک کردند تا بتوانم در جمعبندی این چندماه بگویم خوب بود و خوش گذشت و خوشی آن بر بدی آن میچربید. عموم افرادی که در این مدت به من نزدیک بودند تازه وارد بودند یا از نزدیک شدنشان زمان زیادی نمیگذشت. همین جا از آنها تشکر میکنم و سپاسگزارم که بودند. از «ب» و «ص» گرفته تا «ش» و «س» و «م» و «چ». اما لحظه خداحافظی گویا آدم توقع دارد بخشی را جا بگذارد برای دوستانش و بخشی از آنها را با خود ببرد. مثلا بگویند بیا، این یاد من برای تو و من هم بگویم این خاطراتم پیش تو. نشد، نشد که این معامله اتفاق بیافتد. من رفتم در غریبترین حالتی که حتی خوابش را در کابوسهای پریشانم نمیدیدم. حقیقتا توقع داشتن چیز چرندیست. اما مگر میشود از کسانی که بیشتر از خودت خوبی و خوشیشان را میخواهی توقع نداشته باشی؟ بگذارید در عین قدر دانی گله کنم از دوستانی که بودند ولی نبودند. از کسانی که باید میبوند و اصلا نبوند. اما این رنج برایم از تمام سختیهای مهاجرت سختتر بود. گویی تاریخ مصرفی داشتی که تمام شده است. دوستی میگفت: کسی که میرود برای کسانی که میمانند به عنوان دوست میمانند درحالی که کسانی که ماندهاند برای کسی که رفته است فقط نوستالژی هستند و خاطره. میخواهم بگویم که اینطور نیست. کسانی که میروند اینقدر فرصت دارند که با دوستان و خاطرههایشان زندگی کنند. اما از همه این تلخیها میشود درس خوبی گرفت. من به خودم قول دادهام که با دیگران آنطوری نباشم که با من هستند، بلکه طوری باشم که دوست دارم باشند. حالا که ۲ ماه گذشته است بهتر میشود تصمیم گرفت چه کسانی ارزش بودن و ماندن دارند و چه کسانی نه. زمان و فاصله غربال خوبی هستند. البته حرفهای خصوصی بسیار است که اینجا جای گفتن نیست.
گفتار دوم: آسمان یک رنگ است، ولی آبیتر
شاید از خوشانسی من بود که سختی زیادی برای همراه شدن و شناخت محیط جدید نکشیدم. گویی همه چیز از قبل فراهم بود و تنها حضور من لازم بود! از سرپناه گرفته تا شرایط کار، از آشنایی با خرده فرهنگها تا رفع نیازهای روزانه به لطف «ع» و «ا» و «ف» و البته کشوری که قانون و حساب کتاب دارد و شرکتی که تمام توانش را میگذارد تا نیروهای تازه واردش به سرعت با محیط همراه شوند، خیلی سریع و بی دغدغه طی شد. برایم جالب بود که خونگرمی همکاران آلمانی و هندی و ترکی و بلاروسی و چک چیزی از خونگرمی ما ایرانیها کم نداشت، شاید متفاوت بود ولی دیدن اینکه دغدغه و شرایط تو برای آنها مهم است و تلاش میکنند تا همه چیز برایت هموار شود احساس دوری از فضای گرم و دوستانهی محیطهای کاری ایران را کمرنگ که نه، محو کرد. این آسمان یک رنگ است از جنس آن غرهای همیشگی نیست. تنها اشارهایست که بگویم خوبیای نیست که آنطرف بوده باشد و اینجا نباشد یا نتوان پیدا کرد. البته قطعا اینجا خوبیهایی دارد که آنطرف ندارد. از اینکه نگران خیلی از چیزها نیستی که به سرعت دغدغههایی که آنجا داشتی را فراموش میکنی و حتی شنیدن آنها برایت عجیب میشود که مگر میشود انسان آن شرایط را تحمل کند. برایت غریب میشود که ساعتها در مسیر و ترافیک باشی یا نگران اینکه پلیس از سر حال بدش به تو گیری بدهد یا نه. نمیترسی و احساس امنیت میکنی بدون آنکه بدانی چرا و ....
گفتار سوم: کار را یکسره کن
فرصت برای فکر کردن زیاد است. خیلی از زمانهایی که درگیر چیزهایی بودی که نمیدانی دقیقا چه بودهاند حالا برایت فرصتی را ایجاد کردهاند که میتوانی چیزهای دیگری را امتحان کنی. اما باید مراقب بود. گرههایی هستند که باید باز شوند و بندهایی که باید گسسته شوند. اولین قدم یعنی کلنجار رفتن با خودت، سختترین بخش کار است. به عنوان یک خاورمیانهای گرفتار در ایران قطعا یکی از عوامل مهاجرت فرار از شرایط بوده است. باید حالا با خودت روشن کنی که کدام شرایط، چه چیزی، چه کسی و اصلا چرا؟ دلتنگیهایی به سراغت میآید که حتی فکرش را نمیکنی. مثلا دلت تنگ آزادگان و جادهی اسلامشهری میشود که هیچ چیز خواستنی ندارد. دلت برای بودی آزار دهندهی روغن سوختهی فستفودی تنگ میشود که حتی غذایش را دوست نداشتی. دلت تنگ میشود ولی نمیخواهی دوباره امتحانشان کنی. باید با خودت مشخص کنی که دنبال چه چیزی هستی، چرا که جای تمام دغدغههایت، تمام نگرانیهایت، همهی آنچیزی که محیط به تو تحمیل میکرده است چنان خالی میشود که درد میگیرد. باید سریع پرشان کنی قبل از آنکه خودشان دغدغه شوند. هدف از مهاجرت نباید صرف مهاجرت باشد که اگر اینطور باشد، بعد از دستیابی و آرام شدن شرایط و خوابیدن هیجانات اولیه، خیلی سریع بیهدفی قد علم میکند و میشود بحرانی دیگر.
اما چیزهایی هستند که دست خودت نیستند، تو نمیتوانی خانواده را کنار بگذاری و از آنها بگذری، ولی باید کنترلشان کنی که وقتی اشک مادر و پدر پیرت را در موبایلت میبینی در حالی که میگویند دل تنگت شدهاند بهم نریزی. باید حواست باشد که وقتی دوستانت در مهمانی برایت پیام تصویری میفرستند از رقص و شادیشان، غم سراغت نیاید. باید بدانی وقتی عکسهای افراد مهم زندگیات را در اینستاگرام و توییتر میبینی که حالا جای تو را کاملا پرکردهاند خیلی برایت پر رنگ نشود. باید قبول کنی که نیستی و این هزینهایست برای مسیری که انتخاب کردهای.
باید به مانیفست خود پایبند بود و یقین داشته باشی که اگر آنقدر همهی آنچیزها واقعی بودند که رنجشان واقعیست، اکنون یا آنها پیش تو بودند یا تو نزدیک آنها.
پس باید درگیر بشوی و تصمیم بگیری و خیلی از چیزها را یکسره کنی و برزخی برای خود ایجاد نکنی.
گفتار آخر: حالا چه؟
حالا چه؟ هیچ. مگر قرار است چه شود. زندگی پیچ و خم زیاد دارد و تو در میانهی یکی از سختترین پیچهایش هستی. باید بجنگی، بسازی و از فرصت متفاوتی که به دست آوردهای استفاده کنی. ناراحت چیزهایی که از دست دادهای نیستی؟ خیر، مطلقا نه. فرصت تجربهی چیزهایی را داشتهای که میتوانستی نداشته باشی. ولی داشتهای و استفاده کردهای و تجربه کردهای. آدمهایی آمدند و رفتند که چند ماه یا سالی را به رنگ خودشان درآورند و چه چیزی خوشایندتر از این! واقعیت این است که چیزهای زیادی را بدست آوردی و چیزی را از دست ندادهای. به هیچوجه نباید ناراحت بود. تنها نکته، امکان از دست رفتهی حضور کنار افراد و مکانهایی است که دوستشان داشتهای و احساس و تجربیات مشترکی را ساختهاید. حالا نوبت انسانهای دیگر و مکانهای دیگر و انسانهای جدید است. باید به فال نیک گرفت.
پسگفتار اول: همهی اینها گفته شد تا گفته شود مهاجرت به خودی خود فرایند خوشایندی نیست و تصور عمومی از سراسر لذت بودن آن کاملا اشتباه است و غلط. بلکه فصلی جدید است که قوانین خودش را دارد همراه با خوبیها و بدیهای خودش. باید ساخت و خوشحال بود که میتوان چیزهای جدیدی را تجربه کرد. مهترین چیز داشتن شخصیت قوی، مسئولیت پذیر و منعطف است.
پسگفتار دوم: اینها احساسات و مواردی هستند که در حال حاضر برای نویسنده پر رنگ شده است. شاید فردا روزی تغییر کند و چیزی متفاوت نوشته شود. در هر حال نمیشود خیلی قاطع چیزی را بیان کرد.