ویرگول
ورودثبت نام
ehsanbz
ehsanbzپراکنده می نویسم، اما سفرنامه نویسی را بیشتر دوست دارم.
ehsanbz
ehsanbz
خواندن ۱۴ دقیقه·۸ سال پیش

اِلیپی (سفرنامه)


مرا زین شهر بگریزان و بگریز #عطار

مرا زین شهر بگریزان و بگریز#عطار

نهم مهرماه سال هزاروسیصدونودوسه خورشیدی بود و پاییز داشت جان طبیعت را می‌گرفت. من خسته از هفته‌ه­ای پرکار به سوی خانه می‌­رفتم. تنها آرزویم در آن لحظه، نجات یافتن از ترافیک سنگین عصر چهارشنبه بود. زنگ تلفن همراه رشته افکارم را پاره کرد. صدایی پرانرژی و آشنا از آن سوی خط مصرانه مرا به سفری کوتاه به منطقه‌ای خوش آب و هوا و البته غیرتکراری به همراه دو دوست دیگر دعوت می‌­کرد. مقصد هنوز مشخص نشده بود. با اینکه از یک­‌جا‌نشینی کلافه بودم، کرختی ناشی از سرماخوردگی، با تمام قوا مرا به استراحت در منزل فرا می‌­خواند. با این حال وسوسه سفر با دوستان قدیمی، به جاذبه تخت­‌خواب غلبه کرد.

از آنجا که کم­‌تجربه بودیم و به قول مسئولان، با «ظرفیت‌­های گردشگری داخلی» آشنایی کافی نداشتیم، به جستجو در اینترنت پرداختیم؛ مدرک مهندسی کامپیوتر شاید در مهارت­‌های زندگی واقعی به طور مستقیم به کار نیاید، اما در آن زمان ما را که تنها ربع قرن از زندگی‌مان می­‌گذشت، در رویارویی با دنیای مجازی خبره کرده بود. شاید روی کاغذ، استان‌های شمالی، مقصد ازلی و ابدی مسافرت­‌های کوتاه باشند، اما در واقعیت و با در نظر گرفتن ترافیک و پیچ و خم جاده­‌های شمال (که "محاله یادم بره")، مسافت‌های طولانی‌تری مانند کرمانشاه، شرایط نامزد شدن برای مسافرتی سه‌روزه را داشتند. استان کرمانشاه امروزی بخشی از قلمرویی باستانی در غرب زاگرس، در همسایگی تمدن عیلام و بابل به نام "اِلیپی" بوده که در عصرهای گوناگون، بارها تغییر نام داده است. روزهای آغازین پاییز که هوای معتدل با جشن­‌های برداشت محصولات همراه می‌­شود و همچنین ایام پایانی بهار، بهترین زمان برای سفر به این استان به حساب می­‌آید. یکی از نکات قابل توجه درباره کرمانشاه این است که امکان سفر به آن با خودروی شخصی، اتوبوس و هواپیما وجود دارد که ما سفر با خودروی شخصی را برگزیدیم.

پیچ و تاب جاده هر جا محو گردد منزل است #بیدل_دهلوی

مسیر ما از اتوبان تهران-ساوه آغاز شده و در پیچ و خم جاده‌ها، لابه‌لای کوه‌های بلند و دره‌های عمیق و سرسبز "زاگرس" در غرب کشور به سرانجام می‌رسید. اما از آنجا که شتاب در رسیدن به مقصد، یکی از کارهای نادرست و مرسوم در مسافرت­‌ها است، ترجیح دادیم پند بزرگان را بشنویم و فقط در فکر رسیدن نباشیم و از جاذبه­‌های طبیعی و تاریخی مسیر هم لذت کافی را ببریم. صبح زود به راه افتادیم و "همدان" را به عنوان یکی از شهرهای میانه‌ی راه، برای استراحتی چند ساعته انتخاب کردیم. نخست به غار "علیصدر" رفتیم؛ این غار تالابی، بزرگترین غار آبی دنیا است و قدمت آن به دوره ژوراسیک از دوران دوم زمین­‌شناسی برمی‌­گردد و به عنوان بیست و سومین اثر طبیعی ملی ثبت شده است. گشت و گذار با قایق در این غار زیبا، هیجان­‌انگیز و جذاب بود. بازدید دوم ما از منطقه گنجنامه بود که آبشاری طبیعی و دو سنگ­‌نبشته‌ی بسیار ارزشمند از زمان "داریوش" و "خشایارشای هخامنشی" را به سه خط میخی پارسی، عیلامی و بابلی نو در خود جای داده است. من و دوستانم از دیدن شکوه‌شان احساس غرور کردیم. تله‌کابین از دیگر جاذبه­‌های گردشگری گنجنامه بود که به دلیل وزش باد شدید در آن زمان، کار نمی‌­کرد؛ پس از گنج‌نامه به سوی شهر راه افتادیم و برای ادای احترام نمادین به بزرگ‌مرد ایران‌زمین، "پورسینا"، به آرامگاه وی رفتیم. در بازدید کوتاهمان، همدان را شهر زنده­‌ای یافتم. شور و حال خوبی در میان اهالی به چشم می‌خورد. نداشتن فرصت کافی، امکان خرید سوغاتی از بازار را از ما گرفت. سرباز که بودم، دوستی اهل همدان داشتم که یک بار برایمان سوغات معروف شهرشان را آورده بود؛ "انگشت‌پیچ" که طعمی شیرین شبیه به گز و حالتی نیمه‌جامد داشت؛ از این رو رفتاری شبیه به آنچه که در مواجهه با عسل داریم را با آن داشتم. به نظر شخص من خوشمزه بود. گرچه مقدار زیادش در مدتی کوتاه ممکن است دل آدم را بزند، اما خوردن آن با چای و شیر تجربه متفاوتی را به همراه خواهد داشت.

هوا کم‌­کم داشت تاریک می‌شد که دوباره به راه افتادیم. پس از همدان جاده‌ای کوهستانی با آب و هوایی خنک منتظر ما بود که آن هم باعث شد عجله‌مان برای رسیدن به مقصد، ناخودآگاه از بین برود، حتی وقتی هم که راه اجازه می‌داد دلمان نمی‌آمد از خودروهای دیگر سبقت بگیریم. در راه کرمانشاه بیشترین تعداد عوارض غیرطبیعی بعد از نشانه‌های راهنمایی و رانندگی مربوط به تابلوهای "سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری" بود، این تفاوت محسوس در تعداد تابلوها به نسبت دیگر مناطقی که تا به آن روز سفر کرده و دیده بودم، یا نوید وجود تعداد زیادی اثر در این استان را می‌داد و یا نشان‌دهنده کارکرد خوب اداره میراث فرهنگی آنجا بود؛ هرکدام که بود حس خوبی به من داد. تا همان جای کار از تصمیم‌مان برای سفر به آن منطقه راضی بودیم. ساعتی پس از غروب خورشید بود که به شهر کرمانشاه رسیدیم. پیش از رسیدن، در نزدیکی شهر، صخره‌ای بزرگ در همان تاریکی شب نظرم را جلب کرد، روی تابلویی نوشته شده بود "منطقه تاریخی بیستون".

وصفت نگنجد در بیان، نامت نیاید در قلم #سعدی

صبح اولین روز را به بازدید از آثار تاریخی بیستون اختصاص دادیم؛ آثاری از زمان هخامنشیان و ساسانیان و حتی پیش­تر از آن تا زمان صفویان و پس از آن، بناها، مجسمه‌ها ،سنگ‌نوشته‌ها و سرآمدشان کتیبه بیستون، که کلید دست‌یابی به معنای نوشته‌های باستانی با خطوط میخی پارسی و چند خط دیگر بوده است. این بزرگترین سنگ­‌نبشته جهان و نخستین متن ایرانی کشف شده است و ماجرای پیروزی "داریوش بزرگ" بر "گئومات مغ" و به بند کشیدن یاغیان را نشان داده و روایت می­‌کند. کاروانسرای صفوی، بنای مهمی در این منـطقـه است که از آن در دهه‌­های اخیر به عنوان پاسگاه و زندان نیز بهره­‌برداری می­‌شده و هم اکنون پس از تخلیه، برای بازدید عموم آماده است. از قدیمی­‌ترین آثار منطقه هم باید به غارهای دوران پارینه سنگی اشاره کرد. غار شکارچیان یکی از آنها است. وجود مجسمه‌ه­ایی از هرکول، خدای یونانی، در آن منطقه جالب توجه است، آن قدر که یک بار سرش را دزدیده‌­اند و الان با سر بازسازی شده در معرض دید است. کاروانسرای نیمه تمام ساسانی، نقش بلاش و کتیبه­‌های دیگری هم در منطقه بیستون هستند که دیدنشان خالی از لطف نخواهد بود.

از آثار که بگذریم آنچه که برایم جالب بود، حضور شمار زیادی گردشگر هم‌وطن در آن موقع از سال بود که هم مدارس برقرارند هم دانشگاه‌ها، البته سهم گردشگران خارجی هم کم نبود. آرام و قدم‌زنان از آفتاب پاییزی لذت می‌بردند و پشت سر هم عکس‌های یادگاری می‌گرفتند. نگاه‌شان همراه با لبخندی شاید از روی رضایت بود. یکی از کارکنان آنجا می‌گفت حضور گردشگران خارجی به نسبت چند سال گذشته بیشتر شده است. شاید رونقی که با حضور گردشگر در این منطقه به وجود می‌آید را از هیچ راه دیگری نتوان به این سادگی به دست آورد. با این حال آنچه برای من به عنوان یک ایرانی و میزبان این گردشگران مایه شرمندگی بود، نابسامانی‌ها و کمبودهای گاه جزیی و کوچک و گاهی بزرگ و زیرساختی بود. راستش خود ما که اهل اینجا هستیم و از شرایط خودمان باخبریم هم طاقت برخی از این کمبودها مانند ماندن در اقامتگاه‌های نامناسب را نداشتیم، تصورمان از آنچه که به آن هتل سه ستاره می‌گویند، با هتل به اصطلاح سه ستاره­ای که شب نخست را در آن سپری کردیم فاصله بسیاری داشت. از ستاره­‌ها که بگذریم، پاکیزگی و بهداشت باید جزو اصول اولیه باشد، که البته گاه خود مردم در آن نقش پررنگ‌تری دارند تا مسئولین. خوشبختانه ما توانستیم با پیدا کردن جای خالی و البته پرداخت هزینه بیشتر در تنها هتل چهارستاره شهر که در منطقه "طاق­‌بستان" بود مشکل محل اقامتمان برای شب‌های دوم و سوم را حل کنیم؛ از حق نگذریم اقامتگاه برازنده‌ای بود، اما آیا تنها یک هتل مناسب برای آن همه گردشگر کافیست؟!

پس از بیستون‌گردی و خوردن ناهار گشتی در شهر زدیم تا با بافت سنتی و مدرن آن نیز آشنا شویم. این شهر پر است از مـسـجـدها، تـکـیـه­‌ها و خـانـه‌­های قدیمی و ارزشمند که به هیچ وجه نمی­‌شود در یک روز همه­‌شان را دید. مسجد "عمادالدوله" و تکیه "معاون­الملک" از این آثارند.

نکته جالب دیگری که در شهر دیدم پوشش سنتی مردان و زنان بود؛ خاص بودن خود پوشش به کنار، اینکه مردم هنوز هم تا حد زیادی به این نوع پوشش پایبندند هیجان­‌انگیز بود. حتی جوان‌ترها که آن را هم‌ارز با عقب‌ماندگی نمی‌دانند و تضادی میان آن و سمبل‌های دنیای مدرن مانند گوشی هوشمند و اینترنت نمی‌بینند و سلفی‌هاشان را هم با همین لباس می‌گیرند. پوشاندن کامل بدن و استفاده از رنگ­های متنوع و شاد، از ویژگی­های برجسته لباس محلی آنجا است. بخش­هایی از این نوع پوشش مانند گیوه، جزو صنایع دستی و سوغاتی­‌های خاص کرمانشاه است که طرفداران زیادی دارد.

در شهر چند باری پیش آمد که در جستجوی نشانی‌ها از مردم کمک گرفتیم، راننده تاکسی، دستفروشِ کنار خیابان، عابرین پیاده، همه در یک چیز اشتراک داشتند، آن هم این که جلو می‌آمدند و کنار ماشین ما می‌ایستادند و سپس شروع می‌کردند به راهنمایی برای پیدا کردن آن نشانی، انگار که ماموریت‌شان کمک کردن به ما باشد و گم شدن ما در شهر برای‌شان مایه شرمندگی باشد. همین نوع برخورد باعث می‌شد ما با خیال آسوده از مردم کمک بخواهیم و احساس غریبگی نکنیم.

عصرهنگام، پیش از غروب تصمیم گرفتیم به طاق‌بستان برویم. آنجا هم مانند بیستون پر بود از گردشگران خارجی که آمده بودند تا بخشی از تمدن ایران در زمان ساسانیان را از نزدیک ببینند. صحنه‌­هایی همچون تاج‌­گذاری خسروپرویز، اردشیر دوم و شاهپور دوم و سوم از آثار حکاکی شده روی سنگ­های طاق‌بستان است. یک گروه گردشگر آلمانی که بیشترشان افراد پا به سن گذاشته بودند جلوی یکی از نقوش سنگی ایستاده بودند و داشتند به دقت به حرف‌های راهنمای ایرانی‌شان گوش می‌کردند، من هم که فقط کمی با زبانشان آشنا بودم دقایقی کنارشان ایستادم تا از اطلاعات راهنما بهره‌مند شوم. پس از آن وقتی مشغول عکاسی از چشمه و حوضی که در محوطه قرار داشت بودم، متوجه شدم کسی صدایم می‌زند. مردی میانسال که در دکه‌ای کوچک نشسته بود و کارش عکاسی از گردشگرانی بود که دوست دارند عکسی به یادگار در آنجا بگیرند اما دوربین همراهشان نیست. جلو رفتم، به در پشت دکه اشاره کرد و گفت "بفرمایید داخل". انگار او نقطه اشتراکش با من که علاقه به عکاسی باشد را یافته بود. شاید از روی اینکه با دقت به اشخاص و آثار نگاه می‌­کردم و گاه پی‌­درپی عکس می­‌گرفتم و گاه با مکث و انتظار فراوان منتظر شکل گرفتن ترکیب دلخواه بودم تا ثبتش کنم. شاید هم فقط دوربین نیمه حرفه­‌ای که در دست داشتم باعث این حدث و سپس آشنایی ما شده باشد. با درخواست مرد به داخل دکه رفتم، او بلند شد و به من تعارف کرد تا روی تنها صندلی داخل دکه بنشینم، من نپذیرفتم و خواهش کردم تا خودشان بنشینند، او هم ننشست و همانطور ایستاد. پس از گپ و گفتی کوتاه درباره دوربین و عکاسی، سوالی در رابطه با کارکردن با یک نرم‌افزار ویرایش عکس پرسید؛ من هم نصفه و نیمه، تا جایی که دانش و تجربه‌­ام اجازه می‌داد پاسخ دادم و از اینکه نتوانستم به طور کامل راهنماییش کنم عذرخواهی کردم. وقتی از علاقه من به آن منطقه باخبر شد بارها گفت که اینجا متعلق به خودتان است، قدم به روی چشم‌های ما گذاشته‌اید و تشریف آورده‌اید. شرمندگیم از آن همه محبت که تمام شد برایم جالب بود که مردی با آن همه تجربه در عکاسی آنالوگ حالا که ناچار به استفاده از تکنولوژی روز شده و سراغ کامپیوتر و دوربین دیجیتال آمده، نه غرور کاذبی دارد و نه باکی از اینکه پرسش‌ش را از منِ گردشگرِ تازه‌دوربین‌به‌دست‌گرفته بپرسد. دیگر هوا داشت تاریک می‌شد و ما هم پس از تماشای نورپردازی زیبای آثار، از محوطه طاق‌بستان خارج شدیم.

اگر کسی به کرمانشاه برود و "دنده‌کباب" با روغن محلی نخورد، نیمی از لذت سفر را نخواهد چشید. دنده­‌کباب با گوشت دنده گوسفند درست می­‌شود. منطقه طاق‌بستان پر است از رستوران‌هایی که ظهر و شب پذیرای مسافران و گردشگران و اهالی شهر هستند. در میان آن‌ها برخی معروف‌تر و با کیفیت‌ترند. ما هم به یکی از آنها رفتیم و از بین میز غذاخوری و تخت، گزینه دوم را انتخاب کردیم تا هم راحت بنشینیم و هم محفل دوستانه­‌مان گرم‌­تر شود. نشستن زیر درختان سرو و چنار و بید، در آن هوای خنک، شادابی وصف ناپذیری را برای مهمانان رستوران، از جمله من و دوستانم به همراه داشت. پیش از اینکه اشتهای‌مان از آن همه سرخوشی سر از آسمان درآورد، سفارش‌مان را دادیم. در زمانی کوتاه غذاها را آوردند. خود من تا پیش از آن هیچ تصوری نسبت به ابعاد و مختصات دنده‌کباب نداشتم اگر نه آن را برای ناهار انتخاب می‌کردم، نه شام. بیشتر کباب­‌هایی که ما درست می­‌کنیم یک‌سیخ-یک‌سیخ هستند، اما هر دنده‌­کباب با سه یا چهار سیخ درست می­‌شود؛ یعنی عرضی حدود پانزده و طولی حدود بیست و سانتیمتر دارد. یکی از دوستان که اشتباه استراتژیک بزرگی کرد و دنده‌کباب را با برنج سفارش داد. ما هم همگی پشت‌اش را خالی کردیم تا درس عبرتی شود برای همگان! برای اینکه آن شب را به خیر بگذرانیم، ناچار شدیم پیاده روی مفصلی را در اطراف هتل داشته باشیم.

هست اثرهای یار، در دمن این دیار #مولانا

"دالاهو" و "ریجاب" را به عنوان مقصد روز دوم انتخاب کردیم. در آن مناطق تا جایی که چشم‌مان کار می‌کرد کوه بود و دره و مراتع سبز و گوسفندانی که در آن مشغول چرا بودند. چند زیارتگاه و اقامتگاه تاریخی نیز در منطقه وجود داشت که برای دیدنشان بیش از یک روز زمان نیاز بود، اما شوربختانه زمان ما به اندازه کافی بود. اگر چه هتل یا مسافرخانه‌ای هم که بتوان شب را در آن به سر برد در آنجا وجود نداشت، اما در چنان شرایطی پناه بردن به آغوش طبیعت بکر و اقامت در چادر هم می­توانست راه حل مناسبی باشد که آن هم نیاز به تجهیزات کافی داشت که همراهمان نبود. البته با اهالی یکی از روستاهای آن منطقه درباره این موضوع گپ و گفت کوتاهی داشتم. چرا که وسوسه بازگشت به آنجا و گشت و گذار چند روزه در منطقه در وجودم موج می‌زد. ایشان می‌گفتند می‌توانید به خانه‌های ما بیایید و شب بمانید و استراحت کنید؛ وعده‌های غذایی‌تان را هم تامین می‌کنیم، یا اگر مواد اولیه داشته باشید می‌توانید خودتان آشپزی کنید. با شنیدن این حرف­ها، می­اندیشیدم که هر چه شهر ما رونق دارد، به همان اندازه این مردمان صفا دارند.

در همان روستا در مغازه‌ای که همه چیز از مواد خوراکی گرفته تا اسباب بازی می‌فروخت، چشمم به کتاب‌هایی خورد که چاپ سلیمانیه عراق بودند، البته به زبان فارسی. بیشتر با مضمون‌های آیینی و اعتقادی، از فروشنده درباره آیین و مذهب مردم منطقه پرسیدم؛ بیشترشان در ایران به "یارسان" یا "اهل حق" و در عراق به "کاکه‌ای" معروفند. اطلاعاتم درباره این مذاهب به اندازه‌ای نبود تا بتوانم گفت و گوی بیشتری داشته باشم اما توانستم رنگ دیگری از رنگین کمان قومی، فرهنگی و مذهبی کشورم را از نزدیک ببینم.

از معروفترین جاذبه‌های طبیعی آن منطقه، دره "اژدها" و آبشار مرتفعی بود که توصیفشان از توان من خارج است؛ هرکس که دره و وسعت آن را ببیند دیگر نخواهد پرسید که چرا نام آن را اژدها گذاشته‌اند. در وصف آبشار هم همین بس که آنقدر بلند بود، در میانه و در میان سنگ‌ها حوضچه‌ای داشت دور از دسترس. ما از بالا آن مناظر بکر را تماشا می‌کردیم، عده‌ای هم از راهی دیگر به داخل دره رفته بودند و نزدیک آبشار مشغول خوش‌گذرانی بودند. در سفر بعدی حتما تجربه آن‌ها را هم باید امتحان کنیم. چندین سراب پرآوازه هم در آن منطقه بود که تنها توانستیم به یکی از آن‌ها سر بزنیم. غارهای هیجان‌انگیز، دیگر جاذبه‌هایی بودند که به سفرهای بعدی موکول‌شان کردیم.

در ادامه از ریجاب به سمت "سرپل‌ذهاب" رفتیم، این شهر کوچک و زرخیز بنا بر مستندات موجود، در سال‌های جنگ هشت ساله ایران و عراق، کاملا ویران شد اما امروز روح تازه‌ای در آن جریان دارد، صنایع دستی مانند قالی و گلیم و جاجیم از تولیدات مردمان آن است. موقع ناهار بود؛ مهمان رستورانی در تنها میدان شهر شدیم. مزه چلوگوشتی که در آنجا خوردم هنوز زیر زبانم است، برنج ایرانی خوش طعم، گوشت ترد گوسفند با روغن حیوانی اعلا، ترکیبی بی‌نظیر را رقم زده بود. این خاطره دلچسب را مدیون راهنمایی صمیمانه چند نفر از اهالی بودم.

"قصرشیرین" آخرین مقصد ما در این سفر بود؛ شهری گرم، کوچک و مرزی که به نسبت وسعتش آثار تاریخی فراوانی را در خود جای داده بود. نخل‌ها در جای جای شهر، قد برافراشته بودند. قصر شیرین آنقدر آرام و امن بود که باورم نمی­شد نخستین شهری است که مورد تجاوز بعثی­ها قرار گرفته و اینک چند کیلومتر آن طرف­تر، مردم عراق اسیر پدیده­ای به نام "داعش" هستند. این آرامش جسارت پیشروی تا نقطه صفر مرزی را به ما داد. یک پل! یک سرباز! سه پرچم! که فصل مشترک ایران، عراق و اقلیم کردستان بود. اوضاع مرز عادی بود و رفت و آمدها در امنیت کامل انجام می‌شد. در گپ کوتاهی که با یکی از بومیان داشتم از مبادلات میان ایران و عراق پرسیدم. او گفت که بیشترین حجم تبادل کالا مربوط به مواد خوراکی همچون میوه و سبزیجات است، اما زمان‌هایی که بیم حملات تروریستی افزایش پیدا می‌کند مرز بسته شده و دیگر مبادله‌ای انجام نمی‌شود.

حال هجران، تو چه دانی که چه مشکل حالیست؟ #حافظ

پیش از غروب آفتاب به کرمانشاه بازگشتیم. آخرین شب سفرمان بود و خرید سوغاتی، تکلیفی بود که نمی­شد از آن شانه خالی کرد. خیابان مدرس، راسته سوغات‌فروشی­های کرمانشاه است که اکثر آنها نام "شکرریز" را با پیشوند و یا پسوند برای خود برگزیده‌اند و تشخیص شکرریز اصل از میان آنها، همچون یافتن سوزنی در انبار کاه می­مانست. البته ما با انجام این ماموریت غیر ممکن، موفق به خرید کاک، نان برنجی، نان خرمایی و روغن حیوانی شدیم.

صبح روز سوم بود که به سوی تهران روانه شدیم. رانندگی در جاده آرام و خلوت ناخودآگاه مرا به یاد ترافیک سنگین روزی انداخت که دوستم پیشنهاد سفر را داده بود. در دل از او سپاسگزار بودم؛ چرا که آرامشی عمیق جایگزین اعصاب متشنج ناشی از هیاهوی تهران شده بود؛ راستی، در طول این سفر سه­روزه یک چیز را پاک فراموش کرده بودم؛ اثری از آن سرماخوردگی­ که امانم را بریده بود، نبود؛ یادم نیامد که کجا جا مانده است.

پایان

تابستان 1395

توضیح: این سفرنامه را در دومین دوره جشنواره ملی گردشکری شرکت دادم و توانست رتبه سوم را از آن خود کند.

ریجاب
ریجاب
سفرنامهگردشگریکرمانشاهروایت
۴
۰
ehsanbz
ehsanbz
پراکنده می نویسم، اما سفرنامه نویسی را بیشتر دوست دارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید