احسان چاه‌شوری
احسان چاه‌شوری
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

با گذشته حال کنیم، یا در حال زندگی کنیم؟

خورشید از پس کوه‌های بلند، آرام به دشت گسترده‌ فرود آمد. شبنم تازه‌ی صبحگاهی، برگ‌های سبز را نوازش کرد. پرندگان نغمه‌خوان، سرود روشنی سر دادند. رودخانه زلال، زمزمه‌کنان در بستر سنگی جاری شد. کودکی خندان، دوان‌دوان سوی خانه دوید. مادر، مهربان و آرام، کنار سماور نشسته، چای خوش‌عطری در استکان بلورین ریخت. نسیم ملایم، عطر گل‌های وحشی را در هوای لطیف پخش کرد. سکوت دلنشین کوچه‌های خلوت، آرامش دلپذیری بخشید. ماه از پشت ابرهای سپید نمایان شد و نور نقره‌فامش را بر بام‌های کاهگلی پاشید. پدر، کتابی قدیمی را ورق زد و قصه‌ای شیرین از روزگار گذشته خواند.

کودک با شور و شوق به کنار مادر رسید، دستان کوچک و گرمش را دور گردن او حلقه کرد و با لبخندی شیرین گفت: «مادر، امروز توی دشت یک پروانه‌ی آبی دیدم که مثل خواب‌های قشنگ می‌درخشید!»

مادر دستی بر سرش کشید و با نگاهی پر از مهر گفت: «پروانه‌ها قصه‌های خودشان را دارند، درست مثل ما.»

پدر که صدای گفت‌وگوی آن دو را شنیده بود، عینکش را برداشت و با لبخند پرسید: «دوست داری امشب قصه‌ی پروانه‌ای را بشنوی که آرزوی پرواز تا ستاره‌ها را داشت؟»

کودک با هیجان روی قالیچۀ سُرخ کنار سماور نشست. مادر استکان‌های چای را کنار گذاشت و به گرمای جمع کوچکشان دل سپرد. باد، پرده‌های حریر سفید و گل‌گلی را آرام تکان داد و عطر چای و گل‌های وحشی در فضا پیچید.

قصه آغاز شد، و در آن شب دل‌انگیز، خانه‌ی کوچکشان با نور ماه، صدای پدر، و خیال‌های شیرین کودک روشن شد.

پدر شروع به خواندن کرد: «در روزگاران دور، در دشت‌های وسیع و کوهستان‌های مه‌آلود، پروانه‌ای کوچک به نام "آریا" زندگی می‌کرد. آریا همیشه در میان گل‌ها پرواز می‌کرد و از زندگی ساده و بی‌پیرایه‌اش لذت می‌برد. اما یک روز، نگاهش به آسمان پر از ستارگان افتاد و دلش آرزوی پرواز به آن سوی آسمان‌ها را کرد. او تصمیم گرفت تا روزی به بلندای آسمان‌ها پرواز کند و به ستارگان نزدیک شود.»

کودک با چشمان درخشان از هیجان پرسید: «پدر، آیا آریا موفق شد؟»

پدر لبخندی زد و ادامه داد: «آریا برای رسیدن به آرزویش تصمیم گرفت سفر طولانی و سختی را آغاز کند. او روزها و شب‌ها در میان دشت‌ها و کوه‌ها پرواز می‌کرد و از هر چیزی که در مسیرش می‌دید، لذت می‌برد. اما هر بار که به آسمان نزدیک‌تر می‌شد، احساس می‌کرد که چیزی از دست می‌دهد. به‌زودی آریا متوجه شد که در جستجوی ستارگان، او تمام زیبایی‌هایی که در زمین بود را فراموش کرده است.»

مادر، با صدای آرام و مهربان گفت: «این جایی بود که آریا فهمید که شاید آنچه در جستجویش بود، همیشه در اطرافش بوده است، در دل دشت‌ها، در میان گل‌ها، در زیر آسمان‌های صاف و روشن.»

پدر کتاب را بست و نگاهش را به کودک دوخت: «آریا در آخرین سفرش به ستارگان نرسید، اما در بازگشت به زمین، قلبش پر از شادی و آرامش بود. او دیگر به دنبال دوردست‌ها نرفت، چون فهمیده بود که خوشبختی، در همین نزدیکی است، در همین لحظه‌ها و در همین طبیعت زیبا.»

کودک با لبخند پرسید: «پس آریا چه کرد؟»

پدر دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «آریا برگشت و به همان دشت‌ها و گل‌ها پرواز کرد، اما این‌بار با قلبی پر از قدردانی برای آنچه داشت.»

در این لحظه، نسیم صبحگاهی دوباره وارد خانه شد و صدای پرندگان از دور شنیده می‌شد. خانه همچنان روشن بود و شب به آرامی به پایان می‌رسید.

پدر کتاب را کنار گذاشت و به آرامی به چشمان کودک نگاه کرد. مادر نیز از جایش بلند شد و نزدیک سماور رفت. چای تازه دم کرده را در استکان‌ها ریخت و به دست کودک داد. کودک استکان را به دقت گرفت و با نگاه مشتاقانه پرسید: «پدر، آیا من هم مثل آریا می‌توانم به آسمان بروم؟»

پدر لبخند زد و دست کودک را در دست گرفت. «آریا یاد گرفت که پرواز به آسمان همیشه به معنی یافتن خوشبختی نیست. خوشبختی بیشتر به این بستگی دارد که بدانیم چه زمانی باید در جایی که هستیم بمانیم و آن را با تمام وجود تجربه کنیم.»

مادر نزدیکتر آمد و گفت: «درست است. بسیاری از مردم به دنبال چیزهایی می‌روند که فکر می‌کنند باید داشته باشند، ولی وقتی به آن چیزها می‌رسند، تازه متوجه می‌شوند که چیزی که همیشه نیاز داشتند، نزدیک‌ترین چیز به آنها بوده است.»

کودک چای را نوشید و به فکر فرو رفت. چشمانش پر از سوالات بود، ولی در دلش یک حس آرامش نشسته بود. چند لحظه سکوت برقرار شد و تنها صدای رودخانه‌ای که از دور می‌آمد، در فضا پیچید.

پدر به آسمان نگاه کرد و گفت: «ببین، آریا هم به جایی رسید که فهمید شاید پرواز تا ستارگان زیبا باشد، اما خود زمین، همین دشت و گل‌ها، همین خانه و لحظات با هم بودن، ارزشمندتر از هر آرزویی است که در سر داشت.»

کودک سرش را بالا آورد و با صدای آرام گفت: «پس من هم باید همین‌جا باشم و همین لحظه را زندگی کنم؟»

مادر لبخند زد و گفت: «دقیقاً. وقتی لحظه‌ها را در کنار خانواده و طبیعت با تمام وجودت احساس کنی، همان زمان است که می‌توانی به آسمان نزدیک‌تر شوی.»

خورشید کاملاً از پشت کوه‌ها بالا آمد و نور طلایی‌اش بر دشت گسترده شد. ماه کم‌کم از آسمان ناپدید شد و هوا گرمتر شد. خانه همچنان پر از گرما و محبت بود، و این‌بار کودک با قلبی آرام‌تر و خالی از هرگونه نگرانی، به افق نگاه کرد.

کودک، با نگاهی که حالا دیگر پر از آرامش بود، به بیرون از پنجره نگاه کرد. آسمان آبی، پر از ابرهای نرم و سبک، در حال تغییر رنگ بود. درختان با باد ملایم تکان می‌خوردند و گل‌های وحشی همچنان عطر خوش خود را در فضا پراکنده می‌کردند. در دلش، یک حس جدیدی شکل گرفت، حسی از رضایت و شکرگزاری برای همین لحظه‌ها، برای همین طبیعت ساده و زیبایی که او هر روز می‌دید، ولی حالا به‌طور متفاوتی آن را درک می‌کرد.

پدر که متوجه تغییر نگاه کودک شده بود، به آرامی گفت: «گاهی وقت‌ها، ما در جستجوی چیزهایی بزرگ و دور از دسترس هستیم، اما وقتی به قلب خود برمی‌گردیم، می‌بینیم که بزرگ‌ترین ارزش‌ها در نزدیکی ما هستند. همانطور که آریا در سفرش فهمید، گاهی تنها کافیست که در همان‌جا بمانیم و از زیبایی‌های ساده و روزمره لذت ببریم.»

مادر که حالا کنار پنجره ایستاده بود و به کودک نگاه می‌کرد، ادامه داد: «و این همین چیزی است که زندگی را زیبا می‌کند. وقتی ما از دل طبیعت، از لحظات ساده، از هم‌صحبتی با عزیزان، و از دیدن لبخندهای کوچک لذت می‌بریم، می‌توانیم احساس کنیم که به تمام آرزوهای بزرگ‌مان نزدیک‌تر شده‌ایم.»

کودک به مادر نگاه کرد و با صدای ملایم گفت: «من فهمیدم. آرزوها شاید خیلی بزرگ باشند، اما چیزهای کوچک هم مثل همین خانه، همین گل‌ها، همین لحظات با شما، خیلی باارزش‌تر هستند.»

مادر با دست مهربانش، چتری از محبت بر سر کودک گسترد و گفت: «درست است. و تو همیشه باید یاد داشته باشی که در هر لحظه، در هر زمان، زیبایی و خوشبختی در کنار توست. فقط کافیست که چشم‌هایت باز باشد و قلبت پذیرای آن.»

پدر که حالا کنار کودک نشسته بود، دستش را روی شانه‌اش گذاشت و ادامه داد: «آریا به ما یاد داد که خوشبختی در دوردست‌ها نیست. بلکه در همین نزدیکی‌هاست. در دل دشت‌ها، در کنار رودخانه‌ها، در هر گل و درخت، در هر نگاه و لبخند. خوشبختی در لحظه‌هایی است که ما با تمام وجودمان آن‌ها را می‌چشیم.»

در همین لحظه، صدای پرندگان از دور شنیده می‌شد و نسیم تازه دوباره وارد خانه شد. کودک چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. حس آرامش و رضایت، مانند گلی که در دل باغچه می‌شکفت، در دلش رشد کرد.

مادر و پدر با نگاه‌های محبت‌آمیز به یکدیگر نگاه کردند و دانستند که این لحظات کوچک، همان لحظاتی هستند که همیشه در یادها خواهند ماند. این شب، این قصه، و این پیامی که از قلب آریا آمده بود، در دل کودک نشسته بود و برای همیشه همراهش می‌ماند.


کودکزندگیمادر
من راوی داستان برند شما از طریق تصاویرم :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید