سردرگمی
ناامیدی
ترس
تنهایی
و هزار و یک دغدغه ی دیگر که در دهه بیست سالگی با آن کلنجار می رویم.
یک دوره ی درهم و برهم و دیوانه وار.
دوره ای که ناامیدی در آن موج می زند.
سال هاست که دغدغه رشد و توسعه فردی دارم و در این مسیر بارها در متعهد ماندن به تصمیم هایم شکست خوردم.
بارها سرم به سنگ خورده تا متوجه شدم مسیرم اشتباه است اما هرگز از بی پروا به پیش تاختن دست نکشیدم.
هنوزم جوانم و در مسیر پخته شدن ولی کمی ناامید، هم از شرایط هم از آدما.
از فقر ، بیکاری ، وضعیت بد اقتصادی ، ساختار مریض جامعه و صدها مشکل دیگر.
از آدما هم که حرف ها برای گفتن دارم.
دوستان همسالم را میبینم که هر روز نسبت به زندگی کردن بی تفاوت تر می شوند و
دیگر جرئت صحبت کردن از آرزوهایشان را ندارند.
دوستانی که در گذشته با شنیدن از رویاهایشان به وجد می آمدم اما الان مبهوتم از بی تفاوتی های آن ها.
بگذریم ، نمی خواهم ناله کنم.
میخواهم از کاری که می توانیم با هم انجام بدهیم بنویسم.
دهه بیست سالگی دوره ای تعیین کننده برای زندگی ماست . دهه ای که در آن زندگی مان را کوک می کنیم.
می خواهم بیشتر از کوک کردن زندگی خودم در این سن و سال بگویم.
از مسیر رشد و توسعه فردی ، از برنامه ریزی های آینده و تصمیم هایم.
درسته که تا گردن در باتلاق گیر کرده ایم ، اما تسلیم شدن و دست وپا نزدن اشتباه است.
میخواهم دست و پا بزنم و نجات پیدا کنم.
در آخر
با وجود این تاریکی هنوز هم دیدن روشنایی برایم امکان پذیر است.
چون من به همسال هایم اعتماد دارم . به توانایی هایشان.
به آینده ای که می توانیم بسازیم.
به قول شاهین کلانتری
ما آیندگانیم