در آخرین نامه فرمود: کان الدنیا لم تکن ...
ما عشق را به وسعت دریا شناختیم
دل را به دست باد سپردیم و تاختیم
دریا کجا، کرامت بی انتها کجا
یک قطره بود آنچه که ما می شناختیم
سر در قمار عشق اگر قیمتی نداشت
دل را در این معامله بردیم و باختیم
هیزم کشان مظلمه ما سیاووشان!
آتش کجاست؟ در تب تهمت گداختیم
ققنوس وار با قفس خویش سوختیم
با هر بهار، مرغ سحر را نواختیم
دنیا چه بود؟ «گویی هرگز نبوده است»
افسوس ازین فسونکده افسانه ساختیم