شعر شهروند و مافیا / احسان کاوه

شهر، در سکوت بره‌هاست
وقت رقص گرگ‌هاست
فصل سگ‌کشی
به وقت شامِ مافیاست
(بازی بزرگ نقش ها و نقشه ها)
روز-داخلی: سلام سینمای مخملین نخ‌نما!
جعبه‌ی سیاه حقه‌ها کلید می‌خورَد
شب-نمای باز-خارجی:
شهر قصه را
خواب راحتی فرا گرفته است
تیر ِِتیرگی
در خشاب خالیِ تفنگ سرپُر است
وقت انتقام مافیاست
صبح روز بعد
جام شوکران به کام کیست؟
رای اهل شهر چیست؟

شهر بی‌خدای در مسیر تندباد
مانده در هبوط خود
بدون ناخدا!
کشتی نجات
در گل است
موج مرده، غرق ساحل است
چشم بچه‌های آسمان
به تیغ آفتاب، یخ زده
مرد بی نشان شهر بی دفاع!
حرفه‌ای! شکار شب! بلند شو
قهرمان! شجاع‌دل! بایست
باز هم تبر به دست تو؛ ولی،
تیر، دست پیر گرگ‌هاست
شهر در احاطه‌ی «بتِ بزرگ» هاست

گرگ‌های شهر
غرق صحنه سازی‌اند
برّه‌های شهر
گرم گرگ‌بازی‌اند
بازی برادرانه هم بهانه بود
دست نابرادران گرگ را
این پدر، نخوانده است
روزگار گشت و هفت خان گذشت
خان چاه مانده است

برگه‌های شهر
بعد حذف شهروند ایستاده در غبار
زیر ارتفاع پست شهرِ بازی هنروران
یک به یک، به باد رفته است
شهرِ بی هنر
رو به انحطاط رفته است

خسته‌ام‌ ازین همه
جلوه‌های ویژه‌ی ریا
بازی ضعیف نقش‌های شهر
در زمین بازی کثیف مافیا
از گرازهای رفته در گریم غازها
از دو دوزه‌بازها
در فراز روز و شب
نقش‌های خفته در فریب ماجرای خواب نیمروز
نقش‌های رفته در نشیب گرگ ‌و میش شهرسوز
آن پزشک شهرساز
شهردار شهرباز
شهریار اهل ناز
شهرزاد قصه‌گوی شهنواز
گربه‌های زاهد همیشه در نماز

خسته‌ام ازین
شهر بی حساب
شهر بی کتاب
چرت برّه‌ها میان گرگ‌های شب‌نخواب
شهروند ساده
-گیج‌‌ روز انتخاب-
جنگ و صلح زرگرانه
با هزار آب و تاب
خوشه‌های خشم‌ِ گُر گرفته در شب شراب
حرف‌های بی‌دلیل و ناصواب
کوری جماعتِ
دمدمی مآب
بچه‌های نیمه‌شب نشسته در کمین آفتاب
از هزار و یک شبِ
آفتاب در حجاب
خسته از حلول ماه نو
در هزار سال گرگ
چشم‌های بازِ بسته در پس نقاب
از هزار و چارصد سوال بی جواب


بازی بدی است
شهروند و مافیا
سخت خسته‌ام ازین همه
دور باطل نمایش بدون انتها
در منِ شکسته، طاقت شکستِ شهر نیست
می‌روم سراغ قصه‌های خوب
گرگ‌ها فقط
گرگ‌های قصه‌های بچه‌ها
می‌روم پیِ کتاب‌های باز مانده‌ام
کتابخانه قدیمی پدر نخوانده‌ام
صبر کن، ولی چرا
جمع این کتاب‌ها مشوش است؟
آتش بدون دود
در برابر سیاوش است
روزها به باد رفت؟
واقعاً کتابِ آه سوخت؟
گُنگِ خواب‌دیده
گنج شایگان ‌و پندنامه را فروخت؟
بوف کور را
موریانه خورده است
پنج گنج را
دزد برده است؟
کیمیاگرم کجاست؟
هفت‌پیکرم چرا جداست؟
جلد سخت شاهنامه ام
چرا شکسته است؟
در ردیف یک
نسخه‌ی تک‌ِ کتاب مورد علاقه‌ام
-مردِ مردمی- چرا
باز، بسته است؟
این که قحطی بزرگ بود
در سفر به انتهای شب کجاست
شهرِ آفتابیَم؟
پس کجایی ای رفیق!؟
در به‌در پیِ
ردّ پای آدمِ حسابیَم
آن بهشت گمشده چه شد؟
غرق در غروب باغ بی کتابیَم