تو حرف میزنی
حواسِ کافه پرت میشود
تو بیقرارِ رفتنی
به جانِ من نمیشود
ببین چگونه قهوهات
که نیمهکاره مانده است
دوباره جان به لب شده
از این که تا لبت رسیده چند بار
ولی به رفتنت دریغ
دوباره سرد
دوباره ناتمام میشود
تو ناگزیر میشوی
تو ناگزیر میروی
و بیخبر
از این که بعد رفتنت
تمام کوچهها، به هر سپیدهگاه
به هر غروب، تمام کافهها
تمام شهر
تمام شب
برای من پیادهراه
دوباره خانقاه میشود…
منبع: دکلمه کافه