دایی بیدار شو
بیا تویِ آژانس
بیرون سرد است
دایی بیدار شو
باز پشتِ فرمانِ این قراضه خوابیدی؟
آسمان سرخ شده انگار… ببین!
مطمئنم که امشب برف می بارد…
چه وقت خوابیدنست دایی!
بیدار شو
مسافر داری…
بچّه های آژانس می گفتند
دایی انگار تویِ خانه، مشکلی دارد
زن و بچّه هایش او را نمی فهمند یا…
چیزی شبیهِ این
درست یادم نیست
پیش خودم گفتم
هیچکس تنهایی مردها را نمی فهمد
تا بوده همین بوده
جایِ تعجّب نیست
من نمی دانستم
که دایی تویِ خانه مشکلش چیست
من نمی دانستم دایی اصلاً کیست
دیده بودم پشتِ فرمان
قبلِ پیاده شدن
چشم هایش را پاک می کرد
دیده بودم خیره می شد
غرق می شد
می رفت
بچّه های آژانس فوتبال می دیدند
و دایی… تویِ آن ماشینِ سردش
سیّاره اش
همان خانۀ سیّارش
کتاب می خواند
چیز می نوشت
چُرت می زد
من نمی دانستم چرا اینقدر می خوابید
و در آن خواب های طولانی
کدام رویایِ مبهم را می کاوید
من نمی فهمیدم که دایی ناخوشی دارد،
یا فقط تنهاست
من نمی دانستم که دردش چیست اصلاً
من نمی دانستم که قصدِ خودکشی دارد
دایی بیدار شو
بیا تویِ آژانس
بیرون سرد است
باز پشتِ فرمانِ این قراضه خوابیدی؟
آسمان سرخ شده انگار… ببین!
مطمئنم که امشب برف میبارد…
چه وقت مردنست دایی!
بیدار شو
مسافر داری…
لینک سایت: احسان خانقاه