قدیمیها معتقد بودند از جمله موجودات زیانکار، یکی هم دیوی هست به اسم مردآزما که معمولا به شکل یک بره این طرف و آن طرف میرود. این مردآزما کارش این است که هر وقت کسی را تنها گیر بیاورد، شروع میکند به ترساندن او. تغییر شکل میدهد و بدترین ترسهای او را پیش چشمش میآورد. میگفتند اگر شخص از این هیبت ترسناک فرار کند، مردآزما که مثل موجودات «کمپانی هیولاها» از جیع و فریاد او انرژی میگیرد، بدتر او را گیر میاندازد و بیشتر آزار میدهد و تنها راه خلاصی از مردآزما، نترسیدن یا حداقل حفظ ظاهر و تظاهر به نترسیدن است. این، از آن دسته داستانهایی است که زیاد به آن فکر میکنم. به اینکه وقت رویارویی با مردآزمای خودم، چه کار خواهم کرد.
آدمها معمولاً از چیزی میترسند که درست نمیشناسندش. آرت بوخوالد، روزنامهنگار و طنزنویس معروف آمریکایی گفته بود: «نمیدانم چرا مردم از بوفالو میترسند؟ آمارها نشان میدهد که بیشتر آمریکاییها با اتومبیل مردهاند، نه بوفالو!» نکتۀ این حرف در همان عنصر شناخت است. مردم از بوفالو میترسند، چون نمیشناسندش، چون نمیدانند اگر عصبانی یا گرسنه شود دقیقاً چه واکنشی دارد، اما از ماشین نمیترسند چون صبح تا شب دارند انواع و اقسامش را میبینند و با آنها زندگی میکنند. رولد دال، داستان فانتزینویس انگلیسی هم هرگز چیز در مورد کرگدن یاد نگرفت و برای همین همیشه از کرگدن به عنوان موجودی ترسناک در آثارش یاد کرده و مثلاً در کتاب «جیمز و هلوی غولپیکر» هم همان اول قصه، یک کرگدن وحشی که از باغ وحش فرار کرده، پدر و مادر جیمز را میخورد، درحالی که کرگدن بیچاره، اصلا گیاهخوار است!
با این نگاه، ترس خیلی وقتها باعث پیشرفت بشر هم شده چون ترس، انگیزۀ دانستن و رهایی از وحشتها را به ما میدهد. البته گاهی هم ما از چیزی میترسیم که هر چقدر هم زور بزنیم، نمیتوانیم از ته و تویش سر دربیاوریم. اغلب آدمها سعی میکنند جز در لحظات خطر یا بیماری شدید، به مرگ فکر نکنند. چون هر چقدر هم که حکیمان و فیلسوفها در مورد مرگ حرف زده باشند، باز کسی چیزی از ماهیتش نمیداند. لئو تولستوی، غول روسی دنیای رمان، یکی از کسانی بود که از مرگ میترسید و زیاد به آن فکر میکرد. اوج این مرگاندیشی را در داستان نسبتاً کمحجم «مرگ ایوان ایلیچ» میشود دید. تولستوی از مرگ میترسید و برای همین، سعی کرد با نوشتن به مرگ غلبه کند. برعکس ریونوسوکه آکوتاگاوا، پدر داستان کوتاه در ژاپن که همواره از مرگ میترسید و عاقبت آنقدر اسیر ترسش شد که خودش را با دارو کشت.
هر کدام از ما ترس یا ترسهای خودمان را داریم که ممکن است با ترسهای دیگری متفاوت باشد. برای خود من، دورنمای ابتلا به بیماری احتمالی آلزایمر، بزرگترین وحشت زندگی است. برای همین هم هست که ترسناکترین کتابی که به عمرم خواندهام، رمان «هنوز آلیس» لیزا جنوا است که دیگران آن را داستانی رمانتیک میشناسند. احتمالاً آنها به اندازۀ من از آلزایمر نمیترسند و ترسهایی دیگری دارند. من اما از اینکه چیزهایی را که دوست دارم از یاد ببرم، لبخند مادرم را نتوانم به خاطر بیاورم، خودم را نشناسم و نتوانم اشباح رفتگان را از حافظهام احضار کنم به شدت نگرانم. آن قدر که مطمئنم اگر روزی مردآزما به سراغم بیاید و خودش را به آلزایمر بزند، بند را آب خواهم داد.