کمتر پیچ ببند. این را صد بار به مجید گفتهام. هر پیچی که میبندد انگار به گوشت خودم فرو میرود. صدای پیچیده شدن رزوههای هر پیچ در سوراخ، صدای ناله مهندسی است که دستی در طراحی این ماشین داشته و حالا ما محصولش را سوراخ سوراخ میکنیم. قرارمان از اول این بود که اصالتش را حفظ کنیم، دستی به سرش بکشیم و کاری راه اندازیم. اما کمی شیطنتمان گل کرد. ایده، ریختن هنر سنتی آریایی در محصول صنعتی جِرمن بود. صنعتی و سنتی را پیوند زدیم و شاید هم قیمهها را ریختیم تو ماستها.
کمتر پیچ ببند. این را هزار بار به مجید گفتهام. از دل معماری و هنر ایرانی هر چه بته و گره و نقشه بود کشیدیم بیرون و دوختیم به تن رفیق آلمانیمان. در این بین حواسمان بود که قوس چوبها مماس با قوس طراحی ماشین باشد، قوس همیشه موضوع مهمی است.
کمتر پیچ ببند. این را یک میلیون بار به مجید گفتهام. تعداد پیچهایی که بستیم زیر ۵۰ تاست. ۵۰ عدد بزرگی نیست، ماشین را آبکش نکردیم و دست به چهار ستون و سقفش نزدیم. پیچها را اگر که باز کنم، صندلی را دوباره بگذارم سر جایش، میشود عین روزی که روی دیوار دیدمش.
از کارگاه صدای آره میآید، دلم اما قرص است، صد بار به مجید گفتهام. این اره تیغ آهنبری ندارد، من همدست سلاخها نیستم.