مغزم الکی دستور خنده به لبام میده. اونجایی که پنجره کمک خواستن از بقیه هست. زبونم رو وادار به گفتن چیزای خود خواسته اش میکنه. منم اون گوشه تو خودم نشستم و نظاره گر این برده داری ام.
من دارم با دستای خودم، خودم رو میکشم.
من چرا دارم وقتم رو هدر میدم؟
من چرا نمیتونم جلوی خودم ایستادگی کنم؟
این من، چرا مخالف من حرف میزنه؟
من دارم با دستای خودم، آیندم رو خراب میکنم.
من چرا چاه رو میبینم ولی بازم میرم سمتش؟
من چرا نمیتونم خودمو قانع کنم که انجام نده؟
این دست ها، چرا به حرف من گوش میکنن؟
من دارم دشمن خونینم رو تو خودم میبینم.
من چرا هیزم آتیش دشمنم شدم واسه سوختنم؟
من چرا صبح تصمیم میگیرم شب میزنم زیرش؟
این مغز من، چرا داره بی عقلی میکنه؟
من دارم خودمو تیکه تیکه میکنم.
من چرا منتظرم که با دستای خودم سلاخی بشم؟
من چرا نشستم و شدم راوی قصه قتل خودم؟
این دست ها دارن وجودم رو بیرون میریزن.
من دارم خود واقعیم رو تو آینه میبینم.
من چرا به این وضع وحشتناک افتادم؟
من چرا منِ رویا های بچگیام نشدم؟
این من ها، من رو تو من خفه میکنه.
من دیگه خسته شدم از خودم.
من چرا کاری برا خودم انجام نمیدم؟
من چرا کمکی به خودم نمیکنم؟
این من، جلوی من ها به مِن مِن کردن افتاده.
من دارم آماده میشم که برم.
من چرا دارم اینجا اینارو میگم؟
من چرا اینقدر سست نسبت به خودم شدم؟
این من ها، من واقعیم نبودن ... (کاش)
رولت روسی، رو قمار زندگیم دستمه، من و خودم فقط دور میز موندیم.
پ.ن1: پراگراف 4، جمله 4، بعد این دست ها ویرگول نزاشتم و این اذیتم میکنه.
پ.ن2: حتی نوشتن پراگراف جای پاراگراف، توی پ.ن1 هم داره اذیتم میکنه.
پ.ن3: این من، من نیستم که پستو لایک کرده.