اشا رو که یادتونه،
همون دوستم که باهاش خیلی میریم چای میخوریم،
اشا ،خیلی اهل طالع بینی و فاله،هر وقت تو زندگیش حس میکنه همه مسیر ها به روش بسته شدن میره سراغ فالگیر،چون حس میکنه واقعا همه چی از کنترل خودش خارجه و تسلطی نداره به زندگیش،
این بار که اشا یه فال قهوه گرفته بود اونم تلفنی،ازین میگفت که فالگیره از پشت تلفن اسم و سرگذشت سه تا از ادم های اصلی زندگیشو گفته.
راستش منم مو به تنم سیخ شد.
خیلی ترسیدم از حجم واقعیتی که گفته بود..
من هیچ وقت فال نگرفتم،بزرگترین دلیلشم زندگی نگار بود...نگار یبار رفته بود فال طاروت بگیره،فالگیره گفته بود از ازدواج اولت خیر نمیبینی و زندگی دومیت محشر میشه،
الان نگار هر وقت با شوهرش بحثش میشه،پاهاش سست میشه و یاد حرف اون فالگیره میفته،
.میگه پس قسمتمه.
خیلی ترسناکه،پذیریش واقعیت،یا چیزی به اسم اینکه خوب پس سرنوشتمه.خیلی تلخه...
اصن چرا باید سرنوشت من این شکلی باشه،چرا این همه باید منفعل باشم،
این حرف هارو وقتی به خودم میگفتم که با پارلا تو تاکسی نشسته بودیم،
راننده تاکسیکه پیرمرد شیطون بود برای اینکه سر صحبت رو باز کنه،بهمون گفت من از چهره ادم ها میتونم زندگیشونو بخونم...
پارلا هیجان زده شد وگفت:خوب اخرمن چی میشه؟راننده گفت:توبا یه پولدار ازدواج میکنی و از ایران میری...
بعد یه نگاه عجیبی به من کرد،بهم گفت:
تو رو نمیدونم،اگه بخواد بشه یجوری میشه که همه انگشت به دهان میمونن،اگه نخواد بشه همیشه همینجوری میمونه.
زندگیتو میگم...
از اون روز شاید چهار سال میگذره،هنوز حرفش منومیترسونه...
از اینکه زندگیم وخودم پا در هوا و معلق باشیم میترسم...همه کارممکینم که اینجوری نشه...
پارلا هم از ایران نرفته،تو یه شرکت برنامه نویس شده...
منم دارم اروم حرکت میکنم،وای نستادم ،دارم میرم سمت زندگی انگشت به دهان کننده،
ولی کی میدونه چقدر تا اونجا راهه؟