چند روز پیش،مینا دخترداییم یه پستی برام فرستاده بود که توش نوشته بود کلمه: Mamihlapinatapiبه عنوان سخت ترین معنی تو کتاب گینس ثبت شده ،معنیشم میشه:
«نگاهی که دو نفر به یکدیگر میکنند،و انتظار دارن طرف مقابل حرف دلش را بزنه،اما هیچ کدوم حرفی نمیزنند.»
بهش گفتم وای من چقدر ازین نگاه ها تو زندگیم داشتم..
دردناک ترینش وقتی بود که علی پسر همسایه بالاییمون واسه درس ریاضی میمود پیش من..
بابای علی یه مرد چهل ساله خوش بر روعه،مامانشم یه زن تیپیکال ایرانی..
تیپیکال که میگم یعنی زندگیش اینجوره که اگه بابای علی بمیره،مامان علی رو بهزیستی باید به سرپرستی قبول کنه.
نه سواد انچنانی داره،نه هنر انچنانی،نه روابط انچنانی..
بارها بهش گفتم که برو درستو ادامه بده،یا یه هنری یاد بگیر...ولی کل روزش،صرف صحبت راجب زندگی جاری هاشه...
محسن اقا ،بابای علی ،مدیر عامله شرکته .وچند سال پیش ،یبار که بهش گفته بودم یه کتاب اموزشی برای علی بگیره،یه ورق المیینیومی تو کتاب پیدا کردم که لاش یه چیزی مثل قره قورت بود.
سریع ورقه رو برداشتم و کتابو گرفتم دستمو شروع کردم درس دادن.
هفته بعدش ،مامان علی اومده بود خونمون،داشت به مامانم میگفت که کل وسایلشونو عوض کردنو میخوان خونه بزرگتر بگیرن.
امتحانات پایان ترم علی بودکه رفتم خونشون،گوشی محسن اقا دست علی بود که سوالای ریاضی رو حل کنیم،
نوتیفیکیشن واتس اپش اومد بالا و دیدم ای داد بیداد«زنی که تو شرکتش به اسم سرایدار براش کار میکنه ،پیام عاشقانه فرستاده»
گوشی رو جمع کردم با علی سریع سوال ها رو جواب دادیمو از خونشون زدمبیرون،اخه شب جلسه مدیرای ساختمون بوداونمخونه ما.
همه همسایه ها از بوی عجیبی که چند وقته تو ساختمون پیچیده بود، مینالیدن،ومن نمیتونستم چشممو از محسن اقا بردارم.....
از اون روزا شش ساله میگذره،.محسن اقا میدونه که همه ساختمون میدونن معتاده،مامان علی همه جا نشسته راجبش حرف زده...
علی هم یروزی خبر دار میشه...
منم شش ساله،که اون ورق المینیومی رو نگه داشتم...
یادمه اون موقع محسن اقا هروز میومد دم درمون میگفت چیزی لای کتاب نمونده،یروز میگفت میشه کتابو بدین من بخونم؟
ومن و اون سه ثانیه سکوت میکردیم و همین سخت ترین نگاه رو بهم داشتیم...نگاه بی کلامیکه پشتش کلی حرفه...
نمیدونم مقصر منم؟،مادر علیه؟یا خانواده محسن اقا،که جز غصه خوردن کاری نمیکنن براش.
ولی میدونم که خودشم دیگه ازین وضعیت خسته شده،از باج دادن به زنشو وسایل خونه رو عوض کردن که هروز سرش داد نزنه «معتاد»
از نا امیدی که همه وجودشو گرفته،از چرت هایی که توجلسات ساختمونمیزنه و همسایه ها بهش میخندن ، از زن سرایداری که پولشوکشید بالا و الان برا خودش کسی شده ،از شرکتی که برشکسته شد..یااز اطرافیانی که میخوان ولی نمیدونن چجوری بهش کمک کن...
بعد به این فکرمیکنم اگه محسن اقا یروزی لای کتاب های علی ،یه ورقه المینیومی پیدا کنه چه حسی بهش دست میده؟
ایا برای علی کاری میکنه؟یا فقط یه نگاه... mamihlpaiبهش میندازه...
اگه واقعا حساب و کتابی تو دنیا باشه،اگه یروز یکی بیاد بگه برای محسن اقا چیکار کردی؟چی جوابشو بدم؟؟؟
یا اگه محسن اقا یروز بمیره،مامان علی چیکار کنه؟
یا خود علی تکلیفش چی میشه؟.
تو دلممیگم شهاب حسینی «همیشه راه حل ادامه دادن یه پایان تلخ نیست،گاهی تحمل تلخی تا ابده...تحمل محسن اقا که پشت فرمون چرت میزنه و علی که امتحان هاش گردنه منه،چون نمیتونم زنگ بزنم پلیس و بگم علی من بودم باباتو فرستادم اونجا....
شما جای من بودین چیکار میکردین؟