فکر کنم یک سال ونیمیشده،
هر ماه یکبار تقریبا تلفن خونه زنگ میخوره،
مامان گوشی رو بر میداره و میگه :عه ،باورم نمیشه،اخه طفلک مریضم بود...خدا بیامرزش... تو دیدیش؟قبل رفتن .؟؟هفته پیش باهاش حرف زدما....لعنت به من که نرفتم ببینمش..
شاید تو این مدت بالای سی یا چهل تا از همدوره ای هاش بخاطر کرونا،یا هر دلیل دیگه ای از دنیا رفتن...
معمولا اولین کاری که میکنه تلفن رو قطع میکنه،میره میشینه رو مبل...ماهواره رو روشن میکنه ..و میبینی بالای پنج ساعته که حرف نزده...،بعد من گوشیمو بر میدارم تا براش ویدو کال بگیرم نوه هاشو ببینه،قبل اینکه جواب بدن میگه:«اره دیگه نوبتیم باشه،نوبت زندگی کردن این هاست»
این روز ها به این فکرمیکنمکه شصت وسه سالگی چه شکلیه؟
این که از کساهایی که دوستشون داری به هزارویک دلیل و گاهی بی دلیل چون دیگه حوصله خودتم نداری،دورمیفتی و هروز خبر رفتن یکیشونومیشنوی؟؟
چقدر سن غم انگیزیه،چقدر پر ترسه،،!اینکه دیگه کم کم داره نوبت منم میشه؟اینکه دنیا همش سراب بوده،خانواده و رفیق وعشق همش سرگرمیبوده وفقط خودمموندمو خودم؟؟اینکه همه چیزهایی که برات مهم بودن،باورشون داشتی توسایه مرگدیگه بی معنین؟اینکه همش بگیکه چی ؟همین روزا نوبت منه.
زندگیچقدر ترسناک ،خالی و سرشار از هیچیه...
الان که به خودم نگاه میکنم،میبینم که قرار نیست شصت وسه ساله بشم تا این حس هارو تجربه کنم،نسل ما توسن بیست سالگیمطمع روابط از دست داده رو چشیده...
طمع دور افتادن ها یا بی خبری از هم...تنها راه ارتباطیمون شاید فضای مجازی باشه...،برای هر کدوم از ما تو یه سنی به هر دلیلی بالاخره دنیا رنگ و لعابش رو از دست داده ویجوری تموم شده...وهیچ کسنمیدونه کی این اتفاق براش افتاد یا قراره بیفته...
به خودممیگم «هر چیزی که از دست بدی،یه چیز به دست می اری»قانون پایستگی داشته ها...،
دوباره امید هست،دوباره میشه به دنیا باورداشت،میشه ساخت...
به شصت وسه سالگیم فکرمیکنم وبه خودمقول میدم که همه زندگیمو رها نکنم ومرگ عزیزانم زندگیمو تلخ کنه،قول میدم که تا اخرین نفس زندگیکنم،حتی به جای کسانی که رفتن و دیگه نیستن...
چون میدونم «زندگی خیلی خیلی قویتر از ماست»
دلم میخواد حتی اگه روزی خبر رفتن عزیزی روشنیدم حداقل تو ارتفاع هشت هزارمتری بگم،عزیز دل اینم بیاد تو...این صعودم تقدیم به تو...