ویرگول
ورودثبت نام
ela
ela
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

چای، درمان رویاهای بر باد رفته!!!!!!!

در وصف ایران‌ و‌نرسیدن
در وصف ایران‌ و‌نرسیدن

با اشا تو کافه نشسته بودیم .‌منتظر چایی.

اگه بخوان یه چیزی‌رو ‌راجب ‌من‌ بگن،میگن :الا عاشق چاییه. ..اگه بخوان جایی از من یاد کنن،میگن :عجب چاییه،کاش الا اینجا بود...

اشا‌ میدونه من عاشق چاییم و‌ما با هم تور کافه گردی میزاریم و فقطم میریم چای میخوریم،،،

معمولا همه ادم ها وقتی میرن رستوران چیزی رو‌ سفارش میدن که تو خونشون نیست ،ولی من یه همیشگی دارم که اونم اسمش چاییه...

اگه سالاد سزار باشه،چای هم‌باید باشه..

اگه سوپ باشه...بازم

اگه بیف استراگانوفم باشه ...بعدش باید چایی باشه...

کتاب ژن خود خواه رو‌که میخوندم، میگفت ژن ها میخوان دووم داشته باشن،عادت چای خوردن من از ژن های پدر مادرمه،

میدونم که من یه جسمم که یکی ‌از وظیفه هاش نگه داشتن و ادامه دادن راه های نرفته اون هاست...

این دست خودم نیست تقصیر «ژن »هاست،انگار بهم تحمیل میکنن...

ده ساله که بابام دیگه تو این دنیا نیست، و من امانتدار «ژن»هاش شدم تمام کارهایی که میکنم انگار خواسته های اونه، بابام اسمش امیر بود و امیر عاشق ورزش ،عاشق شوخ طبعی و‌دیونه چایی و‌سیگار‌بعدش...

تو این ده سال گرایش عجیبی به ورزش پیدا کردم،کوه میرم ،دره نوردی میکنم،دوچرخه سواری میکنم و‌انگار امیر درونم اینجوری راضی میشه..

اینجاست که «ژن های »مادرم حسودیشون میشه و‌میگن دیگه باید قرمه سبزی بپزی و خونه رو جارو کنی.

من همیشه هر وقت میخوام این کارها رو کنم کلی قاطی‌میکنم‌که ای بابا حیف عمر،حیف وقت، ولی باید تعادل خواسته های گیسو و امیر رو حفظ کنم.

گیسو اسم مادرمه،زنی که

وقتی پانزده سالم شد... تصمیم گرفتم که زندگیم هیچ وقت شبیهش نشه،زنی‌که بزرگترین دستاوردش خونه ی تمیز،قرمه سبزی زبانزد و پسرای قوی بود که به دنیا اورده بود...

گیسو عاشق فیلم هندی و ابراهیم تاتلیسه،الان که پا به سن گذاشته تازه فهمیده، میشده جور دیگه ایم‌زندگی کنه.

غروب های جمعه که همه بچه های گیسو سر زندگیشونن یه غم عجیبی تو‌چشماش میبینم که منو یاد این جمله چارلز بوکوفسکی‌میندازه«من با استعداد بودم، یعنی هستم، بعضی وقت ها به دست هایم نگاه میکنم و فکر‌میکنم پیانیست بزرگی شوم یا چیز دیگر،ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند.،

دست هایم را حرام کردم... همینطور ذهنم را..»

در ادامه جملش باید بگم «همینطور زندگیم را» تو سرزمینی که ما زندگی میکنیم من تبدیل شدم به دختری سر شار از زندگی‌نکرده.... نه انچنان بلدم قرمه سبزی درست کنم و نه شدم موسس شرکت اپل...

اینم روش من بود به ادامه دادن راه «ژن های گیسو»....


موفقیتموفقیت شغلیکارتحصیلاتتلاش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید